نامه ۷۲ام نهرو به دخترش در کتاب «نگاهی به تاریخ جهان»
تاریخ نامه: اول جولای ۱۹۳۲
«اکنون نگاه دیگری به اروپای قرن سیزدهم تا پانزدهم بیفکنیم. در همهجا مجموعه عظیمی از آشفتگی و خشونت و تصادم و اختلاف به چشم میخورد. در آن دوران اوضاع هند خیلی بد بود، اما تقریباً میتوان گفت که در مقایسه با اروپای آن زمان در صلح و صفا و آرامش به سر میبرد.
مغولها تفنگهای باروتی را به اروپا آوردند و از آن پس سلاحهای آتشین هم در جنگها به کار میرفت. پادشاهان اروپا از این سلاحها استفاده میکردند و با کمک آنها نیروی اشراف فئودال نافرمان را در هم میشکستند. در این منظور از کمک طبقات تازه بازرگان که در شهرها زندگی میکردند نیز بهرهمند میشدند.
اشراف فئودال معمولاً سربازان و جنگجویان مختصری در اطراف خودشان و به هزینه خودشان نگاهداری میکردند. این کار سبب ضعف آنها میشد، اما مردم روستاها و دهکدهها را هم به ستوه میآورد. وقتیکه قدرت پادشاهان افزایش یافت، این نیروهای جنگی کوچک را از میان برداشتند. در بعضی نقاط میان دو خانواده اشرافی رقیب که هردو مدعی تاجوتخت و سلطنت بودند، جنگهای داخلی متعددی درمیگرفت. بدین قرار بود که در انگلستان میان دو خانواده «یورک» و «لانکاستر» جنگی درگرفت. هر یک از دو طرف گلسرخی[۱] را علامت پرچم و نشانه رسمی خود قرارداد بود، منتهی مال یکی رنگ سفید و مال دیگری رنگ سرخ داشت. به این جهت بود که این جنگهای داخلی انگلستان به نام «جنگهای گل سرخ»[۲] معروف شدهاند.
در این جنگهای داخلی تعداد زیادی از اشراف فئودال کشته شدند. جنگهای صلیبی نیز عدهای از آنها را کشت و نابود ساخت. بدین ترتیب تدریجاً اشراف فئودال تحت کنترل قرار گرفتند و از قدرتشان کاسته شد، اما معنی این حرف آن نیست که قدرت از اشراف به مردم منتقل گشت، بلکه پادشاهان بودند که قدرت بیشتری به دست آوردند. مردم باز هم در همان حال سابق باقی ماندند، فقط از آن جهت که جنگهای خصوصی میان اشراف فئودال کمتر شد، نسبتاً بهبودی در وضع مردم روی داد. اما پادشاهان روزبهروز قدرتشان افزایش مییافت و بالاخره بهصورت افراد مطلقالعنان و فعال مایشائی درآمدند که هیچ چیز قدرتشان را محدود نمیکرد. مبارزه میان پادشاه و طبقات بازرگان با طبقات متوسط و بورژوا هنوز وجود نداشت و بعدها پیش آمد.
چیزی که حتی از تمام این جنگ و کشتارها هم مهیبتر بود، بیماری مسری و کشنده طاعون بود که در حدود سال ۱۳۴۸ در اروپا انتشار یافت. این طاعون سراسر اروپا را از روسیه و آسیای صغیر گرفته تا انگلستان در برگرفت، حتی به مصر و شمال آفریقا و آسیای مرکزی هم رفت و بعد در غرب منتشر گردید. این طاعون را «مرگ سیاه» مینامیدند و میلیونها نفر را از میان برد. نزدیک یکسوم مردم انگلستان بر اثر این بیماری مردند. در چین و سایر جاها کشتار این طاعون شگفتانگیز بود. حیرتآور است که این بیماری عظیم و جهانگیر به هند راه نیافت.
این بلای مهیب جمعیت مردم را خیلی کم کرد، به طوریکه اغلب آنقدر آدم نبود که زمینها را زراعت کند. به علت کمی رعیت و کارگر، دستمزد کارگران از مقدار بسیار ناچیزی که بود افزایش مییافت. اما مالکان بزرگ و صاحبان اراضی که در پارلمانها نفوذ و تسلط داشتند، قوانینی به وجود میآوردند که مردم را مجبور میکرد با همان دستمزدهای حقیر سابق کار کنند و دستمزد بیشتری نخواهند و در نتیجه دهقانان فقیر و بیچاره که علاوه بر تحمل خشونت و زور ناروا مورد استثمار جابرانهای هم قرار میگرفتند، عصیان میکردند.
در تمام اروپای غربی این قبیل شورشها و طغیانهای دهقانی یکی پس از دیگری روی میداد. در فرانسه در سال ۱۳۵۸ شورشی بزرگ و بهاصطلاح خود فرانسویها «ژاکری» و کشتار مهیبی اتفاق افتاد. در انگلستان شورشی به رهبری «وات تایلر»آغاز گشت که بالاخره «تایلر» را دستگیر کردند و در سال ۱۳۸۱ او را در برابر پادشاه انگلستان کشتند. این شورشها اغلب با قساوت و بیرحمی فوقالعاده خاموش میشد. اما کمکم افکار تازهای مبنی بر برابری و مساوات پخش میگشت.
مردم از خودشان میپرسیدند در حالیکه دیگران ثروتمند هستند و همهچیز فراوان دارند، چرا آنها باید فقیر و گرسنه باشند؟ چرا باید بعضیها ارباب و اشراف باشند و دیگران رعیت و سرف؟ چرا باید بعضیها لباسهای ظریف و عالی داشته باشند و دیگران حتی برای پوشش بدنهای عریانشان چیزی گیر نیاورند؟
تدریجاً افکار قدیمی اطاعت و تسلیم در برابر قدرت که سیستم فئودالی اصولاً بر آن تکیه داشت، متزلزل میشد و در هم میشکست. بدین جهت بود که دهقانان بارها و بارها قیام کردند. منتهی چون بسیار ضعیف بودند و سازمانهای مجهزی نداشتند، قیامشان درهمشکسته میشد تا اینکه باز پس از مدتی یکبار دیگر سر برمیداشتند و شورش میکردند.
انگلستان و فرانسه در آن زمان تقریباً همیشه با هم در جنگ بودند. از اوایل قرن چهاردهم تا اواسط قرن پانزدهم میان آنها جنگهایی که به نام «جنگ صدساله» مشهور شده است، در جریان بود. در مشرق فرانسه حکومت «بورگوندی» وجود داشت. این حکومت دولت مقتدری بود که اسماً مطیع و تابع پادشاه به شمار میرفت. اما بورگوندی تابع سرکش و آشوبگری بود و تحریکات انگلیسی این قدرت و سایر حکومتهای اطراف را بر ضد فرانسه برمیانگیخت؛ به طوریکه فرانسه مدتی از همه طرف مورد فشار و تهدید قرارگرفته بود. قسمت عمدهای از مغرب فرانسه مدت درازی در تصرف انگلستان بود و پادشاه انگلستان خود را پادشاه فرانسه هم مینامید.
در موقعی که فرانسه سختترین حالات را میگذراند و از همه طرف دچار بدبختی شده بود و به نظر میرسید که دیگر امید برای نجاتش وجود ندارد، امید و نجات و پیروزی به وسیله یک دختر جوان دهقان پیدا شد که ژاندارک نام داشت.
مسلماً تو مطالبی درباره «ژاندارک» یا «دوشیزه اورلئان» میدانی. برای همه شما دختران، او یک قهرمان به شمار میرود. او در مردم ناامید و مأیوس کشورش امید و اعتماد به نفس به وجود آورد و به آنها برای فداکاریهای بزرگ الهام بخشید. فرانسویها تحت رهبری او انگلیسیها را از کشورشان بیرون راندند، اما در مقابل تمام این زحمات و خدمات به وسیله دستگاه انکیزیسیون محاکمه شد و بعد هم مانند سایر محکومان این دستگاه مهیب او را به چوبی بستند و سوزاندند.
انگلیسیها ژاندارک را دستگیر کردند و کلیسا را مجبور ساختند که او را به مرگ محکوم سازد و بعد هم او را در سال ۱۴۳۰ در میدان بزرگ شهر «روئن» سوزاندند. سالهای بعد کلیسای رم به فکر افتاد حکمی را که درباره او صادرشده بود، لغو و باطل کند و چند سال بعد حتی مقام و لقب «مقدس» به او بخشید و او را در ردیف مقدسان قرار داد!
ژاندارک» درباره فرانسه و نجات «وطن» از دست خارجیها حرف میزد. این طرز حرف زدن تازگی داشت. در آن زمان هنوز مردم آنقدر از افکار فئودالی پر بودند که نمیتوانستند به افکار وطنپرستانه و ناسیونالیستی توجهی داشته باشند. به این جهت حرفهایی که ژاندارک میگفت موجب تعجبشان میشد و کسی آنها را نمیفهمید. به این قرار میبینیم که احساسات وطنپرستانه و ناسیونالیستی از زمان ژاندارک و از فرانسه با شکل ضعیفی آغاز گشت.
پادشاه فرانسه پس از آنکه انگلیسیها را از کشورش بیرون راند، متوجه حکومت «بورگوندی» گشت که آن همه اسباب مزاحمت و دردسرش شده بود. عاقبت این تابع نیرومند و سرکش تحت تسلط پادشاه فرانسه درآمد و در حدود سال ۱۴۸۳ سرزمین بورگوندی قسمتی از خاک فرانسه شد. از آن پس پادشاه فرانسه دیگر یک پادشاه مقتدر و بزرگ کردید که تمام اشراف فئودال را از میان برده و یا به تابعیت کامل خود درآورده بود.
با الحاق بورگوندی به فرانسه، فرانسه و آلمان با یکدیگر همسایه شدند و روبهروی هم قرار گرفتند و با هم مرزهای مشترکی پیدا کردند. اما درحالیکه فرانسه یک کشور مقتدر سلطنتی بود و یک حکومت نیرومند مرکزی داشت، آلمان کشور ضعیفی بود که به دولتهای کوچک و متعددی تجزیه شده بود.
انگلستان نیز میکوشید که اسکاتلند را که در شمال جزیره بریتانیا بود، مسخر سازد. این مبارزه نیز ممتد و طولانی بود. اسکاتلند اغلب به طرفداری فرانسه و بر ضد انگلستان به جنگ میپرداخت. در سال ۱۳۱۴ میلادی اسکاتلندیها تحت فرماندهی «روبرت بروس» انگلیسیها را در محل «بانوک بورن» شکست سختی دادند.
حتی مدتی پیش از این زمان در قرن دوازدهم، انگلیسیها کوشش خود را برای تصرف و تسخیر ایرلند آغاز کردند. این حوادث هفتصد سال پیش رویداده است و از آن زمان به بعد شورشها و کشتارها و عملیات هولناک متعدد در ایرلند صورت گرفته است. این کشور حاضر نشده است که به تسلط خارجی تسلیم شود و نسلها پس از هم سر به شورش برداشتهاند و همواره اعلام داشتهاند که نمیخواهند تسلیم خارجی گردند.
در قرن سیزدهم یک ملت کوچک دیگر در اروپا یعنی «سوییس» حق آزادی را برای خود تأمین کرد. سوییس قسمتی از امپراتوری مقدس بود و اتریش بر این کشور حکومت داشت. لابد داستان جالب «ویلهلم تل» و پسرش را خواندهای. ممکن است این داستان راست نباشد. اما آنچه از این داستان هم جالبتر است، قیام دهقانان سوییسی بر ضد امپراتوری بزرگ میباشد که حاضر نشدند تحت تسلط قرار گیرند و تسلیم شوند. ابتدا سه کانتون(ولایت) سوییس شورش کردند و در سال ۱۲۹۱ خود را «جامعه ابدی و پایدار» نامیدند. بعد کانتونهای دیگر هم به آنها پیوستند و در سال ۱۴۹۹ سوییس بک جمهوری مستقل شد. این جمهوری اتحادیهای از کانتونهای مختلف بود و «کنفدراسیون سوییس» نامیده میشد.
آیا به خاطر داری که در یک شب اول ماه اوت در بالای بسیاری از کوههای سوییس آتشهای مشتعلی دیدیم؟ آن روز، روز ملی سویس است و هر سال در آن روز خاطره شروع انقلابشان را برگزار میکنند و آن آتشها تجدید خاطره آتشیهایی است که در روی کوهها روشن شد و علامتی برای شروع قیام بر ضد فرمانروایان اتریش بود.
اکنون ببینیم در این زمان در شرق اروپا و در قسطنطنیه چه اتفاقاتی روی میداد؟
به خاطر داری که جنگجویان صلیبی لاتین در موقع جنگهای صلیبی در سال ۱۲۰۴ میلادی، این شهر را از دست مسیحیان یونانی گرفتند. در سال ۱۲۶۱ یونانیها، مسیحیان لاتینی را بیرون راندند و دوباره امپراتوری شرقی را برقرار ساختند. اما یک خطر دیگر و بزرگتر پیدا شده بود و آنها را تهدید میکرد. در موقعی که مغولها در آسیا پیشروی میکردند، ۵۰۰۰۰ نفر ترکهای عثمانی از مقابل ایشان گریختند. این ترکها با ترکهای سلجوقی اختلاف و تفاوت داشتند، آنها خودشان را اولادان یک جد بزرگی که بانی سلسله و خاندان ایشان بود و «عثمان» نام داشت میشمردند. به این جهت این ترکها عثمانی نامیده میشدند. این ترکها در آسیای غربی تحت حمایت ترکهای سلجوقی قرار گرفتند. در حالیکه ترکهای سلجوقی رو به ضعف نهاده بودند، قدرت ترکهای عثمانی افزایش مییافت و بیشتر منبسط میشد تا بر سراسر آسیای صغیر مسلط گشتند.
ترکهای عثمانی پس از تسلط بر آسیای صغیر به جای آنکه مانند دیگران به شهر و حکومت قسطنطنیه حمله ببرند، در سال ۱۳۵۳ به اروپا رفتند و به سرعت بلغارستان و صربستان را متصرف شدند و شهر «آدریانوپول» را پایتخت خودشان قراردادند. بدین قرار امپراتوری عثمانی در دو طرف قسطنطنیه در آسیا و در اروپا گسترده شد و قسطنطنیه را احاطه کرده بود، اما این شهر خارج از قلمرو آن باقی بود.
در آن زمان امپراتوری سرفراز و هزار ساله رم شرقی فقط به همین شهر محصور شده بود و عملاً هیچ از آن تجاوز نمیکرد. هر چند که ترکها سرزمینهای امپراتوری شرقی را با کمال سرعت بلعیده بودند، اما ظاهراً میان سلطان عثمانی و امپراتور قسطنطنیه روابط دوستانهای برقرار بود و با خانوادههای یکدیگر ازدواج میکردند. عاقبت در سال ۱۴۵۳ قسطنطنیه به دست ترکها افتاد و از آن پس ترکهای عثمانی در ترکیه و آسیای غربی مسلط بودند و دیگر ترکهای سلجوقی از صحنه تاریخ خارج شده بودند.
سقوط قسطنطنیه هر چند که از مدتها پیشتر انتظارش میرفت، واقعه عظیمی به شمار میرفت که اروپا را تکان داد. این سقوط به معنی پایان دوران هزار ساله امپراتوری شرقی یونان بود. همچنین هجوم مجددی از طرف مسلمانان بر اروپا حساب میشد، زیرا ترکها پس از آن در اروپا بسط یافتند و گاهی اوقات به نظر میرسید که آنها میخواهند تمام اروپا را مسخر سازند، اما در مقابل دروازههای شهر وین شکست یافتند و متوقف شدند.
کلیسای بزرگ «سنت سوفیا» که در قرن ششم میلادی به وسیله امپراتور «ژوستی نیان» در قسطنطنیه ساختهشده بود به مسجدی مبدل گشت و «ایاصوفیه» نامیده شد و مقداری از خزاین و گنجینههای آن غارت شد. اروپا از این واقعه سخت به هیجان آمد، اما هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. واقعیت این است که سلاطین ترک نسبت به پیروان کلیسای یونانی ارتدکس با تحمل و بردباری بسیار رفتار میکردند و پس از آنکه سلطان محمد دوم (فاتح) قسطنطنیه را فتح کرد، عملاً حمایت خود را نسبت به کلیسای یونانی ارتدکس اعلام داشت. یکی از سلاطین عثمانی که چندی بعد به سلطنت رسید و به نام سلطان سلیمان مجلل مشهور است، خود را نماینده امپراتوران رم شرقی میشمرد و خویش را قیصر نامید. در واقع اثر و نفوذ سنتهای قدیمی بسیار زیاد است و مدتها باقی میماند، به طوریکه سلطان ترک عثمانی هم خود را با لقب قدیمی رم «قیصر» مینامید.
به نظر میرسد که یونانیهای قسطنطنیه از آمدن ترکهای عثمانی خیلی ناراضی نبودند. زیرا آنها میدیدند که امپراتوری قدیمی رو به انقراض میرود. رویهمرفته آنها ترکهای مسلمان را بر پاپها و مسیحیان غربی ترجیح میدادند. تجربه تلخی که از آمدن صلیبیان لاتینی و پیروان پاپهای رم به دست آورده بودند، اثر ناگواری در ایشان گذاشته بود. گفته میشود که هنگام محاصره و جنگ قسطنطنیه در سال ۱۴۵۳ یکی از اشراف بیزانسی گفته بود: «عمامه پیغمبر خیلی بهتر از کلاه مقدس پاپ است».
ترکها یک سپاه مخصوص تشکیل دادند که «جانیثارها» نامیده میشدند. برای تشکیل این سپاه کودکان مسیحیان را در دوران کودکیشان و به عنوان یک نوع خراج از ایشان میگرفتند و تحت تربیت و پرورش مخصوصی قرار میدادند. راست است که جدا ساختن پسربچههای جوان از والدینشان کاری ظالمانه بود، اما ظاهراً برای این پسران هم بد نبود، زیرا خیلی خوب پرورش مییافتند و طبقه افسران عالیرتبه و در واقع اشراف نظامی را تشکیل میدادند. این سپاه «جانیثار» ستون فقرات ارتش ترک و حامی و نگهبان مخصوص سلاطین عثمانی به شمار میرفتند. کلمه «جانیثار» از ترکیب کلمات فارسی «جان» و عربی «نثار» تشکیل شده بود و به معنی کسانی بود که جان خودشان را در راه سلطان نثار و فدا میکردند.
به همین قرار در مصر نیز یک سپاه از «مملوکها» تشکیل گردید که در واقع معادل جانیثاران عثمانی بود. اینها در مصر قدرت فراوان به دست آوردند و تدریجاً حکومت سلاطین عثمانی را بر مصر مستقر ساختند.
ظاهراً سلاطین عثمانی پس از تسخیر قسطنطنیه بسیاری از عادات زشت و تجملپرستی و فساد را از پیشینیان خودشان یعنی امپراتوران بیزانسی، به ارث بردند. تمامی روشهای منحط امپراتوری بیزانس به تدریج سلاطین عثمانی را در خود گرفت و ندرت ایشان را ضعیف ساخت. با این همه آنها تا مدتی قوی و نیرومند بودند و مسیحیان اروپا از آنها بسیار وحشت داشتند.
ترکها مصر را هم متصرف شدند و عنوان خلیفه را از باقیمانده اسمی عباسیان که هنوز این اسم را داشت برای خود گرفتند. از آن زمان به بعد سلاطین عثمانی خود را خلیفه هم مینامیدند، تا اینکه چند سال پیش از این مصطفی کمال پاشا در ترکیه سلطنت و خلافت هر دو را ملغی کرد و به این عناوین پایان بخشید.
سال ۱۴۵۳ که سال سقوط قسطنطنیه است، در تاریخ اهمیت فراوان دارد و تاریخ بزرگی به شمار میرود. به این جهت این سال را پایان یک دوران تاریخ و آغاز دوران جدیدی قرار دادند.
با این سال قرون وسطی به پایان میرسد. دوران قرون تاریکی هم خاتمه مییابد. در اروپا سرعت و حرکت و نیرو و زندگی تازهای نمایان میگردد. این زمان را دوران آغاز «رنسانس» یا تجدید حیات دانش و علم و هنر مینامند. چنین به نظر میرسد که مردم از یک خواب عمیق هزار ساله بیدار میشوند و برمیخیزند و به قرنها پشت سر خود، به دوران یونان باستان و روزهای افتخار خویش مینگرند و از آن الهام میگیرند.
تقریباً یک شورش فکری بر ضد نظریات تیره و حقیر درباره زندگی که از طرف کلیسا تبلیغ میشد و رواج مییافت و برضد زنجیرهایی که روح انسانی را به اسارت میکشید و در فشار میگذاشت، آغاز میگردد. عشق باستانی یونان به زیبایی از نو ظاهر میگردد و اروپا شکوفههای تازهای از آثار زیبای نقاشی و مجسمهتراشی و معماری به وجود میآورد.
بدیهی است که تمام این چیزها به طور ناگهانی و بلافاصله پس از سقوط قسطنطنیه روی ننمود. چنین فکری به هیچ وجه درست نیست. اما تصرف این شهر از طرف ترکها تا اندازهای به این تغییرات سرعت بخشید، زیرا در اثر سقوط قسطنطنیه عده زیادی از دانشمندان و عالمان که در آنجا زندگی میکردند، آن را ترک گفتند و به اروپای غربی رفتند. آنها گنجینههایی از ادبیات باستانی یونان را با خود به ایتالیا بردند و این کار درست در زمانی بود که انگار اروپای غربی برای پذیرفتن و استقبال از چنین چیزهایی آمادگی داشت. از این جهت سقوط شهر قسطنطنیه در به وجود آمدن رنسانس کمک مختصری کرد.
اما این واقعه به تنهایی نمیتوانست دلیلی برای تغییرات بزرگی که روی نمود، باشد. افکار و ادبیات باستانی یونان در ایتالیا یا در اروپای غربی قرون وسطی چیز تازهای نبود. در دانشگاهها این چیزها تدریس میشد و دانشمندان وقت با این افکار آشنایی داشتند. اما دامنه این آشنایی و اطلاع محدود بود و به علاوه با افکار مرسوم و متداول آن زمان درباره زندگی سازش نداشت و جور درنمیآمد و به این جهت انتشار فراوانی پیدا نمیکرد. کمکم به علت راه یافتن شک و تردید در افکار مردم، زمینه مساعدی برای پیدا شدن نظریات تازه درباره زندگی فراهم شد. مردم از وضعی که وجود داشت ناراضی بودند و چیزهایی را جستجو میکردند که بتواند ایشان را خشنود سازد. در موقعی که آنها در این حالت شک و تردید و انتظار و جستجو بودند، افکارشان متوجه فلسفه غیرمذهبی یونانیان قدیم گشت که برای ایشان مثل یک کشف تازه بود و ادبیات یونان را مانند یک شراب گوارا مینوشیدند. به نظر آنها فلسفه و ادبیات همان چیزی بود که در جستجویش بودند و این کشف آنها را از شور و شوق سرشار ساخت.
رنسانس ابتدا در ایتالیا آغاز گشت و بعد در فرانسه و انگلستان و جاهای دیگر ظاهر شد. رنسانس فقط یک بازگشت ساده به افکار و ادبیات یونان و کشف دوباره آنها نبود، بلکه چیزی خیلی بزرگتر و عظیمتر و دامنهدارتر بود. رنسانس تظاهر خارجی جریانهای ناپیدایی بود که از مدتها پیش در زیر چهره ظاهری اروپا به وجود آمده بود. این جریانها که تحولات تازهای را دربرداشت، به شکلهای گوناگونی جلوهگر میشد که رنسانس یکی از اشکال و مظاهر آنها بود.»
منبع: نگاهی به تاریخ جهان، نوشته جواهر لعل نهرو، ترجمه محمود توضلی، انتشارات امیرکبیر، جلد اول.
پینوشت:
[۱] گل رز
[۲] جنگهای «رز»ها
۰ Comments