نامه ۷۰ از مجموعه نامههای نهرو به دخترش در کتاب «نگاهی به تاریخ جهان»
تاریخ نامه: ۲۸ ژوئن ۱۹۳۲
«برایت گفتم که قوبیلای خان پیامی برای پاپ رم فرستاد و از او خواست که یکصد نفر دانشمند به چین بفرستد. اما پاپ این کار را نکرد و در آن زمان گرفتاریهای دیگری داشت. اگر به خاطر داشته باشی آن زمان دوران پس از مرگ امپراتور فردریک دوم بود و مدت درازی از ۱۲۵۰ تا ۱۲۷۳ «امپراتور» وجود نداشت. اروپای مرکزی در آن زمان وضع هولناکی داشت و در همهجا آشفتگی حکمفرما بود. شوالیهها و سوارکاران راهزن همهجا را غارت میکردند. در سال ۱۲۷۳ رودولف از خاندان هابسبورگ امپراتور شد، اما امپراتور شدن او هم اوضاع را بهتر نکرد. ایتالیا از قلمرو امپراتوری خارج شده بود.
در آن زمان فقط آشفتگیهای سیاسی حکمفرما نبود، بلکه آغاز دورانی بود که میتوان از نظر کلیسای رم آن را دوران آشفتگی مذهبی نامید. مردم دیگر آنقدرها نسبت به فرمانهای کلیسا مطیع و فرمانبردار نبودند. کمکم مردم به شک افتاده بودند و شک هم در مورد امور مذهبی چیز خطرناکی است.
به طوریکه سابقاً دیدیم، امپراتور فردریک دوم نسبت به پاپ با بیاعتنایی رفتار میکرد و اهمیت نمیداد که او را مرتد و کافر اعلام کند. حتی به مکاتبه و مباحثه با پاپ پرداخت و پاپ نتوانست در مباحثه با او چنانچه باید از عهده برآید. مسلماً در آن زمان شکاکانی نظیر فردریک دوم فراوان بودند. همچنین بسیاری اشخاص هم بودند که هر چند درباره آنچه کلیسا و پاپها میگفتند شک و مخالفتی نداشتند، اما فساد و تجمل فوقالعاده رهبران کلیسا و کسانی که خود را روحانی و پیشوای مذهبی معرفی میکردند ایشان را ناراضی میساخت.
جنگهای صلیبی به شکل زشت و ناگوار بهتدریج پایان مییافت. این جنگها با امیدهای فراوان و با شور و شوق آغاز گشت، اما هیچ ثمری به بار نیاورد. این قبیل ناکامیها همیشه عکسالعملهایی ایجاد میکند. مردم که از کلیسا راضی و دلخوش نبودند، کمکم شروع کردند که به طور مبهمی در جاهای دیگر به جستجوی حقیقت بپردازند. کلیسا هم متقابلاً به خشونت پرداخت و میکوشید که با روشهای جابرانه و ایجاد وحشت افکار مردم را تحت تسلط و اختیار خود نگاه دارد. اما فراموش میکرد که فکر آدمی چیزی بسیار لطیف است و نیروهای خشن در مقابله با آن سلاحی بسیار ضعیف و ناتوان هستند. کلیسا میکوشید که هیجانهای روحی و فکری را در افراد و دستههای مردم خفه کند، میکوشید که شک و تردید فکری را نه به وسیله منطق و استدلال و عقل، بلکه به وسیله چوب و چماق از میان ببرد.
حتی خیلی زود و در سال ۱۱۵۵ خشم و غضب کلیسا بر سر یک واعظ پرشور ایتالیایی که در میان مردم محبوبیت داشت، فرود آمد. این مرد «آرنولد برسسیایی» نام داشت و در موعظههای خود از فساد و تجمل روحانیان انتقاد میکرد. به این جهت او را دستگیر کردند و به دار آویختند و بعد هم جسد بیجان او را سوزاندند و خاکسترش را در رود «تیبر»، که از کنار واتیکان در شهر رم میگذرد، ریختند تا مردم نتوانند هیچ اثری از او برای خود نگاهدارند! اما آرنولد حتی تا آخرین دم در عقاید خود استوار بود و خونسردی و آرامش خویش را حفظ کرد.
پاپها کار را به جایی رساندند که تمام گروهها و فرقههای مسیحی را که از جهت یک موضوع کوچک هم با آنها اختلاف عقیده داشتند یا هر کس که از روش و رفتار روحانیان کلیسای رم انتقاد میکرد، خارج از دین و مرتد اعلام کردند. عملاً یک رشته جنگهای صلیبی و مذهبی بر ضد این قبیل اشخاص و دستهها آغاز گردید و انواع و اقسام قساوتها و بیرحمیها و جنایات هولناک بر ضد آنها به کار میرفت. از جمله با «آلبیژوایی»ها در بندر «تولوز» در جنوب فرانسه و با «والدویی»ها که پیروان مردی به نام «والدو» بودند، به همین قرار رفتار و عمل کردند.
تقریباً در همین زمانها یا شاید کمی پیش از آن مردی در ایتالیا زندگی میکرد که یکی از درخشانترین و جذابترین چهرههای تاریخ مسیحیت است. این مرد «فرانسیس آسیسی» (یا فرانسوا داسیس) بود که ثروت فراوانی داشت، اما از تمام ثروت خود چشم پوشید و نذر کرد که همچون یک فقیر زندگی کند و در دنیا به خدمت بیماران و فقیران بپردازد. و چون جذامیها بدبختترین مردم زمان بودند و هیچکس به این بیماران مصیبتزده توجهی نمیکرد، مخصوصاً به خدمت آنها پرداخت.
«فرانسیس آسیسی» فرقهای تأسیس کرد که به نام خود او به فرقه «سنت فرانسیس» نامیده میشود و چیزی شبیه «سنگهه» بودایی است که اساس آن بر چشمپوشی از تنعمات و پرداختن به خدمت مردم میباشد. سنت فرانسیس به سیروسفر پرداخت و در همهجا به خدمت مردم میکوشید و سعی داشت که مانند مسیح زندگی کند. گروه کثیری در اطراف سنت فرانسیس جمع گشتند و بسیاری مردم مرید و پیرو او شدند.
سنت فرانسیس حتی به مصر و فلسطین هم سفر کرد و سفر او در موقعی بود که هنوز جنگهای صلیبی جریان داشت. اما هر چند که او مسیحی بود، مسلمانان او را به خاطر زندگی پاک و نجیبانه و مردمدوستیش محترم داشتند و به هیچ وجه مزاحم او نشدند و در کارش دخالتی نکردند.
سنت فرانسیس از سال ۱۱۸۱ تا ۱۲۲۶ زندگی کرد. پس از مرگش فرقه او با مقامات رسمی کلیسا اختلاف پیدا کردند. شاید این اختلاف از آن جهت بود که کلیسا میل نداشت زندگی فقیرانه برای روحانیان تبلیغ و تأکید شود. در هر حال کلیسا این مسیحیان را که در واقع پیروان واقعی نخستین تعلیمات مسیحی بودند، مرتد و خارج از دین اعلام کرد و چهار نفر از راهبان فرانسیسی را در سال ۱۳۱۸ در «مارسی» به عنوان مرتد و بیدین زندهزنده سوزاندند.
همین اواخر یعنی چند سال پیش از این، در شهر کوچک «آسیسی» در ایتالیا مراسم یادبود بزرگی به افتخار سنت فرانسیس برپا شد که یادم نیست به چه مناسبت بود.
احتمال دارد که آن مراسم به مناسبت هفتصدمین سالمرگ سنت فرانسیس اجرا گردید.
یک فرقه دیگر هم مانند فرقه فرانسیسی (یا فرانسیسکان) در داخل کلیسای رم به وجود آمد، اما از لحاظ فکری و روحی درست در نقطه مقابل فرقه فرانسیسی قرار داشت. این فرقه بهوسیله «سنت دومینیک» که یک نفر اسپانیایی بود تأسیس گشت و فرقه «دومینیکن» نامیده میشود. افراد این فرقه مسیحیان متعصب و متجاوزی بودند.
به عقیده آنها همهچیز باید تابع اصل بزرگ و وظیفه اساسی حفظ عقیده و ایمان مذهبی قرار گیرد. اگر نتوان ایمان و اعتقاد را از راه بحث و استدلال و متقاعد کردن اشخاص به وجود آورد و حفظ کرد، باید به زور و خشونت متوسل شد.
کلیسای رم توسل به زور و خشونت را از سال ۱۲۳۳ و با آغاز کردن چیزی که «انکیزیسیون» یا بازرسی عقاید نامیده میشود، به طور رسمی شروع کرد. انکیزیسیون یک نوع دستگاه محاکمه و بازجویی بود که در آن اعتقادات مردم را مورد تحقیق و رسیدگی قرار میدادند و اگر کسی اعتقادش موافق موازین و معیارهای معینی نبود، کیفر معمولی که دربارهاش به کار میرفت اعدام به وسیله سوزاندن بود. یک نوع تعقیب و شکار منظم «مرتدان» و سستعقیدهها دنبال میشد و صدها نفر از مردم را به این ترتیب به تیرهای چوبی بستند و بر روی تودههای هیزم سوزاندند. حتی بدتر از این سوزاندن، شکنجههای عجیبوغریبی بود که به اشخاص میدادند تا آنها را به انکار عقاید مذهبی و گفتن چیزی که بر آنها تحمیل میشد وادار سازند.
بسیاری از زنان فقیر و بدبخت را به جادوگری متهم ساختند و در آتش سوزاندند. این کار زیاد و مخصوصاً در انگلستان و اسکاتلند بیشتر اتفاق میافتاد، ولی در آنجا مردم جادوگران و ساحران را میسوزاندند و نه اینکه دستگاه انکیزیسیون و بازرسی عقاید آنها را متهم و محاکمه و محکوم کند.
پاپ حتی یک «فرمان اعتقاد» صادر کرد که همهکس را به خبر دادن و جاسوسی کردن درباره عقاید دیگران دعوت میکرد. همچنین شیمی یا کیمیاگری را محکوم شمرد و آن را یک عمل شیطانی نامید. عجیب آنجا است که تمام این خشونتها و این جنایات وحشتآور با کمال درستی و اعتقاد صورت میگرفت. کسانی که این اعمال شرمآور را مرتکب میشدند، اعتقاد داشتند که اگر مردی را در آتش بسوزانند روح او یا روح سایر مردم را نجات بخشیدهاند و کار ثوابی انجام دادهاند. مردان مذهبی اغلب خودشان را بر دیگران تحمیل میکنند و آنها را مجبور میسازند که عقایدشان را بپذیرند و تصور میکنند که از این راه به مردم و به جامعه خدمت میکنند. آنها به نام «خدا» به قتل و کشتار پرداختهاند و در حالی که از «روح ابدی» سخن میگفتهاند، در سوزاندن و خاکستر کردن جسم مردم که آن را فانی میشمردند تردیدی به خود راه نمیدادهاند. نتایج عملیاتی که به نام مذهب میشده است، رویهمرفته خوب نیست. اما تصور نمیکنم در هیچ جا و هیچ موردی مانند اقدامات دستگاه انکیزیسیون قساوت و بیرحمی با خونسردی پذیرفته و اجرا شده باشد. حیرتآور است که بسیاری از کسانی که مسئول این جنایات بودهاند، این اقدامات را به خاطر نفع شخصی نمیکردند، بلکه اعتقاد راسخ داشتند که کار آنها یک عمل صحیح است و ثواب دارد.
در حالی که پاپها این حکومت وحشت و جنایت را در اروپا برقرار میساختند، در واقع موقعیت فرماندهی عالی را که اشغال کرده بودند، کمکم از دست میدادند و اربابان فئودال و پادشاهان و امپراتوران از زیر فرمان آنها بیرون میرفتند. دیگر آن دوران سپری شده بود که پاپها میتوانستند یک امپراتور را «مرتد» و خارج از مذهب اعلام کنند و او را به اطاعت و فرمانبرداری خویش مجبور سازند.
در موقعی که امپراتوری مقدس در وضع بدی بود و دیگر امپراتوری وجود نداشت که از پاپ دفاع کند یا امپراتور خود را از رم دور و جدا نگاه میداشت، پادشاه فرانسه به دخالت در کارهای پاپ پرداخت. در سال ۱۳۵۳ پادشاه فرانسه از یک اقدام پاپ ناراضی بود و به این جهت یک نفر را پیش پاپ فرستاد که حتی در کاخ شخصی پاپ به اتاق خواب او رفت و علناً او را مورد دشنام قرارداد و در هیچ جا هم به خاطر توهینی که به پاپ شد نارضایی به وجود نیامد.
میتوان این وضع را با زمانی مقایسه کرد که امپراتور آلمانی، پای پیاده در میان برف در پشت دیوارهای کاخ «کانوسا» در انتظار بخشایش پاپ میماند.
چند سال بعد در سال ۱۳۰۹ پاپ جدیدی که انتخاب گردید، یک نفر فرانسوی بود و مقر خود را به شهر «آوینیون» در فرانسه منتقل ساخت و پاپها نزدیک هفتاد سال تا سال ۱۳۷۷، در اینجا و در تحت نفوذ پادشاهان فرانسه زندگی میکردند. سال بعد در ۱۳۷۸ که باید پاپ تازهای انتخاب میگشت، در میان جمع کاردینالها که پاپ را انتخاب میکردند نفاق و جدایی افتاد که به نام «انشقاق بزرگ» معروف است. در آنوقت هر گروه از کاردینالها یک پاپ انتخاب کردند و عملاً دو پاپ وجود داشت که یکی در رم بود و امپراتور آلمانی امپراتوری مقدس و بیشتر کشورهای شمالی اروپا او را به رسمیت میشناختند و دیگری که او را «ضد پاپ» مینامیدند، در شهر آوینیون در فرانسه اقامت داشت و پادشاه فرانسه و عدهای از متفقینش از او هواداری و حمایت میکردند. این وضع هم مدت چهل سال ادامه یافت و پاپ و ضد پاپ یکدیگر را لعنت میکردند و هر یک دیگری را مرتد و بیدین اعلام میکرد. بالاخره در سال ۱۴۱۷ سازشی صورت گرفت و هر دو طرف پاپ تازهای انتخاب کردند و او در رم مستقر گشت.
بدیهی است که این جنگ و نزاع ناپیدا میان پاپها، در مردم اروپا تأثیر زیادی به وجود میآورد. وقتیکه مردم میدیدند کسانی که خود را جانشین و مظهر خداوند در روی زمین مینامند چنین رفتاری دارند، طبعاً درباره تقدس و درستی و جدی بودن حرف ایشان به تردید میافتادند. به این قرار این منازعه و اختلاف میان پاپها به تکان دادن افکار مردم کمک بسیار کرد و ارکان اطاعت کورکورانه نسبت به مقامات مذهبی را متزلزل ساخت، اما هنوز هم مردم به تکانهای بیشتر و شدیدتری احتیاج داشتند تا کاملاً بیدار شوند.
یکی از کسانی که انتقاد آزادانه از کلیسا را شروع کرد، یک نفر انگلیسی بود به نام «وایکلیف»که مردی روحانی بود و در دانشگاه آکسفورد مقام استادی داشت. از آن جهت که او نخستین کسی است که انجیل را به زبان انگلیسی ترجمه کرده است، بسیار مشهور میباشد. تا وقتیکه وایکلیف زنده بود توانست از خشم پاپ رم مصون بماند، اما در سال ۱۴۱۵ یعنی سی و یک سال پس از مرگش، شورای کلیسای رم فرمان داد که استخوانهایش را از گور بیرون بیاورند و بسوزانند! و این فرمان هم انجام گرفت.
هر چند که استخوانهای وایکلیف را از گور بیرون آوردند و سوزاندند، اما افکار او را نمیتوانستند به آسانی خفه کنند و دائماً انتشار مییافت. حتی این افکار به سرزمین دوردست «بوهم» که اکنون چکسلواکی نامیده میشود نیز رسید و در آنجا «ژان هوس» را که رئیس دانشگاه پراگ بود، تحت تأثیر قرارداد. پاپ رم «ژان هوس» را نیز به خاطر نظریاتش «مرتد» اعلام کرد، اما از آن جهت که در وطن خودش به سر میبرد و بسیار محبوب بود، این اعلام ارتداد اثری نداشت. به این جهت نیرنگی به کار بردند. امپراتور آلمانی امپراتوری مقدس جان و سلامتی او را ضمانت کرد و او را به شهر «کنستانس» در سوئیس دعوت کردند که در آنجا یک شورای کلیسا وجود داشت. ژان هوس هم قبول کرد و رفت، اما در آنجا به او گفتند که به خطای خود اعتراف کند و از عقاید خود دست بردارد. او هم گفت تا خلاف عقایدش را ثابت نکنند و نپذیرد، از عقایدش دستبردار نخواهد بود. به این جهت برخلاف قول و ضمانتی که برای حفظ سلامتی و جانش سپرده بودند، او را زندهزنده سوزاندند. این واقعه در سال ۱۴۱۵ میلادی یعنی همان سال که استخوانهای وایکلیف را هم سوزاندند، روی داد.
ژان هوس مردی جسور و باشهامت بود و ترجیح داد که با مرگ دشوار و سخت جان بسپارد و آنچه را نادرست میدانست، به گردن نگیرد و قبول نکند. ژان هوس همچون یک شهید راه آزادی وجدان و آزادی بیان عقاید جان سپرد. او یکی از قهرمانان مردم «چک» میباشد و خاطره او همیشه مایه مباهات و افتخار چکسلواکی است.
شهادت «ژان هوس» بیهوده و بیفایده نبود. بلکه جرقهای بود که آتش قیام را در میان پیروانش که در «بوهم» بودند برافروخت. پاپ بر ضد پیروان او یک جهاد مذهبی و صلیبی اعلام کرد. جنگهای صلیبی و جهادهای مذهبی برای پاپ کار آسانی بود و هزینهای نداشت زیرا همیشه عده زیادی ماجراجویان و چپاولگران و ولگردان بودند که از این جهادها استفاده میبردند. این جنگجویان صلیبی و مجاهدان راه دین به قول «ه. ج. ولز» نویسنده بزرگ انگلیسی، «هولناکترین جنایات» را درباره مردم بیگناه مرتکب گشتند. اما همینکه سرود جنگی ارتش پیروان ژان هوس طنینافکن گشت، مجاهدان صلیبی فراری شدند و با کمال سرعت از راهی که آمده بودند بازگشتند. این مجاهدان جهاد مقدس تا وقتیکه میتوانستند مردم بیگناه دهات و قصبات و دهقانان بیچاره را بکشند و غارت کنند، از ذوق و شوق چنگی سرشار بودند اما همین که جنگجویان منظم و پیروان استوار ژان هوس نزدیک گشتند، پا به فرار نهادند.
به اینترتیب بود که یک سلسله شورشها و قیامها بر ضد قدرت مطلقه و دستورات بیچونوچرای کلیسای رم در سراسر اروپا آغاز گشت و اردوگاههای رقیب یکدیگر به وجود آمد و مسیحیت به دو شاخه عظیم «کاتولیک» و «پروتستان» منشعب شد.»
منبع: نگاهی به تاریخ جهان، نوشته جواهر لعل نهرو، ترجمه محمود تفضلی، انتشارات امیرکبیر، جلد اول.