یکی از موضوعاتی که در مطالعه تاریخ کشورها، به ویژه اروپای قرون میانه میتواند کمک کند، بررسی و مطالعه سیستم فئودالی است. از این رو در این مطلب به ارائه مطالبی پیرامون این نظام خواهیم پرداخت. مطلب حاضر برگرفته از نامه ۵۳ام نهرو به دخترش در کتاب «نگاهی به تاریخ جهان» است که در آن نهرو به معرفی و تشریح این سیستم پرداخته است.
***
تاریخ نامه: ۴ ژوئن ۱۹۳۴
«در نامه اخیرمان به آغاز تشکیل کشورهای فرانسه و آلمان و روسیه و انگلستان که امروز آنها را به خوبی میشناسیم نگاهی افکندیم. اما تصور نکن که مردم در آن زمان هم درباره این کشورها مثل ما و مثل امروز فکر میکردند.
ما امروز به وجود ملتهای مختلف قائلیم، انگلیسها و فرانسویها و آلمانیها را ملتهای جداگانه میشماریم. هر کدام از آنها هم کشور خود را سرزمین پدری یا مادری یا وطن خود میدانند؛ این همان احساس ملیت است که در دنیای امروز بسیار نمایان میباشد. مبارزه ما به خاطر آزادی هند نیز یک مبارزه «ملی» میباشد. اما این فکر ملیت یک چیز تازه است که در آن زمانها وجود نداشت. در آن وقت یک نوع جامعه واحد مسیحیت و تعلق داشتن به یک گروه یا یک جامعه مسیحی در مقابل کافران یا مسلمانان وجود داشت. به همین ترتیب در مسلمانان هم یک نوع فکر متعلق بودن به دنیای اسلام در مقابل دیگران که همه کافر شمرده میشدند، رواج داشت.
این فکر جامعه مسیحیت یا جامعه اسلامی تصورات مبهمی بود که با زندگی روزانه مردم تماس نداشت. فقط در موارد خاص و معینی بود که این فکر مردم را با این نوع غیرت و حمیت مذهبی سرشار میساخت و احیاناً به جنگ در راه مسیحیت یا اسلام وامیداشت.
به جای احساس ملیت یک نوع رابطه عجیب و شگفتانگیز میان افراد وجود داشت. این نوع ارتباط یک نوع رابطه تابعیت و حمایت بود که به نام سیستم فئودالی معروف و مشهور میباشد.
بعد از سقوط و زوال حکومت قدیمی رم، نظم قدیمی اجتماع هم از هم پاشید و در همهجا بینظمی و آشفتگی و هرجومرج و خشونت و تفوق زور نمایان بود. هر کس که قدرتی داشت هر چه را میتوانست متصرف میشد و در تصرف خود نگاه میداشت، تا اینکه شخص مقتدرتری میآمد و او را برکنار میساخت و بر او چیره میشد. قلاع و دژهای مستحکمی در همهجا ساخته شد و صاحبان این قلاع با نیروهای خود ازآنجا به اطراف میتاختند و روستاهای حدود خود را میچاپیدند و گاهی اوقات هم با کسان دیگری که مانند خود ایشان بودند میجنگیدند. طبعاً دهقانان و کارگران فقیر که در روی زمینها زحمت میکشیدند، بیش از هر کس از این وضع آسیب میدیدند و رنج میبردند. از میان همین آشفتگی بود که سیستم فئودالی به وجود آمد و رشد کرد.
دهقانها متشکل نبودند و سازمانی نداشتند و نمیتوانستند در مقابل اشراف راهزن و چپاولگر از خودشان دفاع کنند. هیچ نوع حکومت مرکزی مقتدر هم وجود نداشت که بتواند از آنها حمایت کند. بنابراین آنها برای آنکه حداقل ضرر و خسارت را داشته باشند، ناچار با صاحب و حاکم قلعه که آنها را میچاپید کنار میآمدند و قبول میکردند که قسمتی از آنچه در مزارع خود میکارند و تولید میکنند به او بدهند و نیز به ترتیب مخصوصی به خدمت او بپردازند و در مقابل، او هم دیگر به چپاول و غارت آنها نمیپرداخت و از ایشان در مقابل تجاوز اشخاص دیگری که مثل خودش بودند حمایت میکرد.
به همین قرار صاحبان قصرها و قلاع کوچکتر هم با صاحبان قلاع بزرگتر که نیروی بیشتری داشتند کنار میآمدند، اما صاحب قلعه کوچک چون خودش دهقان و تولیدکننده نبود و در مزرعه کاری نمیکرد، نمیتوانست چیزی به صاحب قلعه بزرگ بدهد؛ به این جهت وعده میداد که از نظر نظامی به او کمک کند. یعنی هر وقت احتیاجی پیش آمد در راه او و به خاطر او بجنگد و در مقابل صاحب دژ بزرگتر یا فئودال بزرگتر هم موظف بود که از صاحب قلعه کوچکتر با فئودال کوچکتر حمایت کند. فئودال کوچکتر «واسال» و تابع فئودال بزرگتر میشد. به همین قرار این سلسلهمراتب به ترتیب بالاتر میرفت تا به فئودالهای بزرگ و به اصطلاح به اشراف عالیرتبه میرسید و شاه هم در رأس این سیستم و دستگاه فئودالی قرار داشت. اما این سلسلهمراتب در اینجا هم متوقف نمیشد، زیرا حتی خداوند هم در آن سهمی داشت و سیستم فئودالی با درجات متعدد سهگانهاش تحت ریاست عالیه خداوند قرار میگرفت.
چنین بود سیستم فئودالی که در میان آشفتگی و هرجومرجی که در اروپا به وجود آمده بود رشد یافت. باید به خاطر داشته باشی که در آن زمان عملاً هیچ دولت مرکزی وجود نداشت. نه نیروی پلیسی بود و نه چیزی شبیه به آن. مالک هر قطعه زمین حاکم و صاحباختیار آن زمین و تمامی کسانی که در آن زندگی میکردند، بود. او یک نوع پادشاه کوچک به شمار میرفت و ظاهراً در مقابل خدمتی که آنها برایش انجام میدادند و سهمی که از محصول مزارع خود به او میپرداختند، او هم از آنها حمایت میکرد. او ارباب این مردم به شمار میرفت و آنها هم خدمتگزار یا «سرف» او نامیده میشدند. اسماً چنین فرض میشد که خود این ارباب هم زمین را از ارباب بزرگتری گرفته بود و نسبت به او «واسال» شمرده میشد و میباید با نیروی نظامی خود به خدمت او بپردازد.
حتی مأموران رسمی کلیسا هم قسمتی از دستگاه و سیستم فئودالی به شمار میرفتند. آنها در عین حال، هم روحانی و مأمور سرپرستی امور مذهبی و هم مالک و ارباب فئودال بودند. بدین شکل در آلمان تقریباً نیمی از اراضی و ثروت در دست اسقفها و کشیشها بود. خود پاپ هم یک ارباب بزرگ فئودالی به شمار میرفت.
متوجه هستی که تمامی این دستگاه و سیستم فئودالی یک نوع سیستم طبقاتی بود که مردم هرکدام در یک طبقه و یک درجه آن قرار میگرفتند. در آن سیستم موضوع برابری و مساوات مطرح نبود.
در پایینترین طبقات سرفها قرار داشتند که باید تمامی بار این سیستم اجتماعی یعنی اربابان کوچک و بزرگتر و بالاخره شاه را به دوش بکشند. همچنین تمامی هزینه کلیسا، اسقفها و کشیشهای بزرگ و کوچک نیز بر آنها تحمیل میشد.
اربابها چه بزرگ و چه کوچک هیچ کاری نمیکردند که بتواند در تولید غذا و مصارف زندگی یا تولید ثروتهای دیگر مؤثر و مفید باشد؛ این قبیل کارها برای ایشان شایسته شمرده نمیشد و دون مقامشان بود. مهمترین کار و سرگرمی ایشان جنگیدن بود و موقعی که به چنین کاری مشغول نبودند به شکار و جنگهای تمرینی و ساختگی یا به مسابقهها میپرداختند. آنها مردمی عامی و بیسواد بودند که جز جنگیدن و خوردن و آشامیدن وسیلهای برای سرگرم ساختن خود نمیشناختند. به این قرار تمامی بار تولید خوراک و سایر احتیاجات زندگی بر دوش دهقانان و پیشهوران قرار داشت. در رأس تمامی این دستگاه هم شاه بود که تصور میشد خود او هم یک نوع «واسال» و تابع خداوند میباشد.
این فکری است که در پشت سیستم فئودالی قرار داشت. اربابان اسماً موظف بودند که از «واسال»ها و سرفهای خود حمایت کنند، اما در عمل فقط در فکر خودشان بودند. اربابهای بالاتر یا پادشاه به ندرت به کارهای آنها رسیدگی میکرد و طبقه دهقان هم ضعیفتر از آن بود که بتواند در برابر خواهشهای گوناگون و ناروای اربابان ایستادگی و مقاومت کند. اربابان چون خیلی از دهقانان قویتر بودند، هر چه را میتوانستند از آنها میگرفتند و فقط آنقدر برای ایشان میگذاشتند که به زحمت میتوانستند زندگی مصیبتباری را ادامه دهند. این روشی است که مالکان و اربابان همیشه، در همهجا و در هر کشوری داشتهاند.
مالکیت زمین موجب پیدا شدن اشرافیت شده است. سواران راهزن و قلدری که زمینها را متصرف میشدند و در آنجا کاخ وقلعهای بنا میکردند، به صورت اربابان و اشراف درمیآمدند که باید مورد احترام همهکس باشند. همچنین مالکیت زمین موجب به وجود آمدن قدرت گردید و مالکان این قدرت را برای آن به کار میبردند که هر چه بشود از دهقانان و تولیدکنندگان یا کارگران بیشتر بگیرند. حتی قانونها هم به مالکان کمک میکرد، زیرا این قوانین به وسیله خود آنها یا رفقای آنها به وجود میآمد.
به این جهت است که بسیاری اشخاص فکر میکنند زمین نباید متعلق به افراد باشد، بلکه باید به جامعه تعلق داشته باشد. اگر زمین مال دولت یا جامعه باشد مفهومش آن است که مال تمام کسانی است که بر روی آن زندگی میکنند و هیچکس نمیتواند دیگران را که در روی آن کار میکنند مورد استثمار و بهرهکشی قرار دهد یا به وسیله آن امتیازات بیجا و ناروایی برای خود به دست آورد.
اما این قبیل افکار بعدها پیدا شد و در زمانی که ما از آن صحبت میکنیم، مردم هنوز این قبیل فکرها را نداشتند. تودههای مردم رنج میبردند و مصیبتزده بودند، اما هیچ راهی برای رفع مشکلات خود نمیدیدند و ناچار با رنج میساختند و زندگی خود را با کار و زحمت بیامید ادامه میدادند. عادت فرمانبرداری و اطاعت به آنها تزریق شده بود و موقعی که مردم در چنین وضعی پرورش یابند، تقریباً با هر چیز میسازند و همهچیز را تحمل میکنند.
بدین قرار میبینیم که جامعهای به وجود آمد و رشد یافت که شامل اربابان فئودالی میشد که از یک سو به حامیان و اشراف بزرگتر از خود متکی بودند و از سوی دیگر مردمی بسیار فقیر و بینوا در اطرافشان زندگی میکردند. در اطراف کاخها و قلاع مستحکم ارباب فئودال، کلبههای گلی یا چوبی سرفها قرار داشت. آنها در دو دنیای بهکلی جدا و متفاوت از یکدیگر زندگی میکردند که یکی دنیای اربابان و اشراف بود و دیگری دنیای رعایا و سرفها. اربابان و اشراف سرفها را فقط کمی بهتر و بالاتر از گلههای حیوانات و گاو و خوک و گوسفند خود میشمردند.
گاهی اوقات روحانیان و کشیشان کوچک میکوشیدند که از سرفها در مقابل اربابها دفاع و حمایت کنند. اما به طور کلی روحانیان و کشیشان و کسانی که امور مذهبی را در دست خود داشتند، در کنار اربابان و مالکان قرار میگرفتند و اسقفها و کشیشان بزرگی در واقع خودشان هم اربابان فئودالی بودند.
[…]
بدین قرار در سیستم فئودالی اصولاً فکر برابری یا آزادی وجود نداشت. در آنجا فقط فکر «حقوق و تکالیف» رواج داشت، یعنی یک ارباب فئودال «حق» خود میشمرد که مردم را به خدمتگزاری خود وادارد و قسمت عمده محصولات زمین را از ایشان بگیرد و «تکلیف و وظیفه» خود میدانست که از آنها حمایت کند. اما همیشه حقوق به جای خود بود و فراموش نمیشد، در صورتیکه تکالیف و وظایف اغلب نادیده گرفته میشد و فراموش میگشت.
حتی هنوز هم در بعضی کشورهای اروپا و در هند، مالکان و اربابان عمده هستند که مبالغ هنگفتی از معمول کار دهقانان را میگیرند یا اجارههای فراوانی از مستأجران زمینها دریافت میدارند، بدون آنکه کوچکترین کاری انجام دهند و فکر هر نوع وظیفه و تکلیف را بهکلی از خاطر میبرند.
عجیب و قابل تذکر است که چگونه قبایل «باربار» و نیمهوحشی اروپا که به آزادی خودشان علاقه فراوان و نامحدود داشتند، تدریجاً این سیستم فئودالی را پذیرفتند که در آن هیچ اثری از آزادی وجود نداشت و آزادی بهکلی نفی شده بود. این قبایل معمولاً رؤسای خودشان را از راه انتخابات تعیین میکردند و همیشه هم رفتار و کردار او را تحت نظر داشتند. اما اکنون میبینیم که با سیستم فئودالی در همهجا استبداد و حکومت مطلقه فردی رواج دارد و به هیچ وجه صحبتی از انتخابات در میان نیست.
درست نمیتوانم بگویم که چرا این تغییر روی داد. ممکن است عقایدی که کلیسا تبلیغ و ترویج میکرد این افکار مخالف دموکراسی را رواج میداد. پادشاهان سایه خدا در روی زمین گشتند و موقعی که اطاعت بیچونوچرا از خداوند تبلیغ میگشت، چگونه ممکن بود کسی فکر کند که حتی از اطاعت فرمان سایههای خدا سرپیچی کند؟ مثل این بود که سیستم فئودالی زمین و آسمان را یکجا در اختیار خود داشت و از هردو استفاده میبرد.
[…]
در اروپا بعضی از آزادیها دوباره به وسیله شکلهای تازه اجتماعی پیدا شد و رشد یافت و احیا گردید. غیر از مالکان زمین و دهقانان که بر روی آن کار میکردند، یعنی غیر از اربابان و سرفهای ایشان، طبقات دیگری از قبیل پیشهوران مختلف و بازرگانان که به دادوستد میپرداختند نیز بودند. این مردم که به این کارها اشتغال داشتند، جزء سیستم فئودالی حساب نمیشدند. معمولاً در دوران آشفتگی و هرجومرج دادوستد و بازرگانی فراوانی صورت نمیگرفت و کار پیشهوران رونقی نداشت، اما تدریجاً دادوستد افزایش یافت و اهمیت پیشهوران و صنعتگران و بازرگانان نیز زیادتر شد و ثروتمند گشتند.
اشراف و مالکان زمین که به پول احتیاج پیدا میکردند، به سراغ آنها میرفتند و از ایشان قرض میگرفتند. آنها هم پول به قرض میدادند، اما در ضمن اشراف و اربابان را مجبور میساختند که امتیازاتی به ایشان واگذارند و با این امتیازات بر قدرت و نفوذشان افزوده میشد. بدین ترتیب میبینیم که به جای کلبههای حقیر سرفها که در اطراف شهرهای اشرافی قرار داشت، کمکم شهرهای کوچکی پیدا شدند و رشد یافتند که در آنها منازل و خانههایی در اطراف یک کلیسای بزرگ اصلی یا در اطراف تالار مرکز اصناف به وجود میآمد و ساخته میشد. بازرگانان و پیشهوران برای خود اتحادیهها و اصنافی تشکیل دادند و مرکز این اجتماعات «تالار اصناف» بود که بعدها به تالارهای مرکز شهر مبدل گشت.
این شهرهایی که به این ترتیب در اروپا رشد مییافتند، مانند کلنی، فرانکفورت، هامبورگ و بسیاری شهرهای دیگر، کمکم رقبایی برای قدرت اشراف و اربابان فئودال میشدند. در این شهرها طبقه جدید بازرگانان و پیشهوران رشد پیدا میکرد و این طبقه تازه آنقدر ثروتمند بود که به اشراف اعتنایی نداشت. به این ترتیب یک مبارزه طولانی میان طبقه جدید و اشراف صاحب زمین به وجود آمد و اغلب، پادشاه که از قدرت اشراف و اربابان مالک زمین نگران و بیمناک بود، جانب شهریها و طبقات جدید شهری را میگرفت. اما باز هم خیلی سریع جلو رفتهام.
در آغاز این نامه برایت میگفتم که در آن ایام احساس ملیت وجود نداشت. مردم فقط به وظایف و تعهدات و وفاداری نسبت به اربابان و اشراف مافوق خودشان فکر میکردند. آنها سوگند وفاداری و خدمتگزاری را نسبت به اربابان خود یاد میکردند نه نسبت به کشور و وطن خود. حتی پادشاه یک شخصیت مبهم بود که با مردم عادی فاصله خیلی زیادی داشت و از عامه به دور بود. اگر یکی از اشراف بر ضد شاه شورش میکرد، این امر مربوط به خود او بود. در این صورت اربابان زیردست و وابسته به او هم که واسالهای او بودند، میبایست از او پیروی کنند. این طرز تفکر با فکر ملیت که مدتها بعد پیدا شد، خیلی تفاوت داشت.»
منبع: نگاهی به تاریخ جهان، نوشته جواهر لعل نهرو، ترجمه محمود تفضلی، انتشارات امیرکبیر، جلد اول.