در این مطلب نگاهی اجمالی داریم به رنسانس از زاویه دید جواهر لعل نهرو که در نامه ۸۳ به دخترش در کتاب «نگاهی به تاریخ جهان» آمده است.
***
تاریخ نامه: ۵ آگوست ۱۹۳۲
«از حالت پراضطراب و تشویش و تقلا و کوششی که در سراسر اروپا وجود داشت، گل زیبا و خوشعطر رنسانس شکفته شد. این گل نخستین بار در خاک ایتالیا رویید، اما از ماورای قرون به یونان باستان مینگریست و از آن الهام میگرفت و تغذیه میکرد. از یونان عشق به زیبایی را اقتباس کرد و بر زیبایی اشکال جسمانی یکچیز عمیقتر را هم ضمیمه ساخت که از فکر ناشی میشد و جنبه روحانی داشت. این گل محصول شهری بود و شهرهای شمال ایتالیا به آن پناه میدادند. مخصوصاً شهر« فلورانس» کانون ابتدایی رنسانس بود.
فلورانس سابقاً هم در قرون سیزدهم و چهاردهم «دانته» و «پترارک» را پرورانده بود که دو شاعر بزرگ زبان ایتالیایی هستند. در دوران قرون وسطی این شهر مدت درازی پایتخت مالی اروپا بود که صرافان بزرگ در آنجا به سر میبردند و جمع بودند. در این شهر یک نوع جمهوری ثروتمندان وجود داشت که مردم خیلی خوبی نبودند و اغلب با مردان بزرگ و شایسته خود بدرفتاری میکردند. این شهر «فلورانس متلون و بیثبات» لقب یافته بود. اما با وجود صرافان و زورگویان و جباران، در نیمه دوم قرن پانزدهم این شهر سه مرد نامدار را در خود پروراند که «لئوناردو داوینچی» و «میکل آنجلو» و «رافائل» میباشند. این سه نفر هنرمندان و نقاشان بسیار بزرگ بودند. «لئوناردو» و «میکل آنجلو» از جهات دیگر هم عظمت داشتند.
«میکل آنجلو» یک سنگتراش و مجسمهساز عالی بود که مجسمههای بینظیری از سنگهای مرمر سخت تراشیده است و در عین حال یک معمار با استعداد هم بود و کلیسای بزرگ و عظیم «سنت پییر» در رم تا اندازه زیادی به وسیله او مطرح گردید. او عمری طولانی داشت و نزدیک نود سال زندگی کرد و حتی در روزهای نزدیک مرگش هم در کلیسای سنت پیپر مشغول کار بود. میکل آنجلو مردی غمزده و ناشاد بود که همیشه چیزی در ماورای سطح ظاهری اشیاء جستجو میکرد. همیشه در تفکر بود و همیشه به کارهای بزرگ و حیرتانگیز میپرداخت و میگفت که انسان با مغزش نقاشی میکند نه با دستش.
«لئوناردو داوینچی» در میان این سه نفر از همه مسنتر بود و از جهات بسیار از همه غریبتر و عالیتر هم بود. در حقیقت او نمایانترین مرد عهد خودش بود و به خاطر داشته باش که آن عهد زمانی بود که مردان نامدار بسیار به وجود آمدند. لئوناردو در عین حال که نقاش و مجسمهساز بسیار بزرگی بود، یک متفکر و یک عالم بزرگ هم بود که همیشه آزمایش میکرد، همیشه در تحقیق بود و میکوشید علل وجود اشیاء را کشف کند. او نخستین فرد از سلسله دانشمندان بزرگی است که علوم جدید را بنیان نهادند. او میگوید «طبیعت چنان مهربان است که در هر جای جهان میتوان چیزی از آن آموخت».
لئوناردو، مردی خودآموخته بود و در سن سی سالگی پیش خود تحصیل زبان لاتین و علم ریاضیات را شروع کرد. او یک مهندس بزرگ نیز شد و همچنین نخستین کسی بود که دریافت خون در بدن انسان جریان دارد. از کمال ساختمان بدن انسان مبهوت بود و میگفت: «اشخاص خشن و کسانی که عاداتی زشت و قضاوتی کوتهنظرانه و پست دارند، در واقع نمیدانند یک اسباب عالی و زیبا و دستگاه کامل و مجهزی چون بدن انسان را چگونه به کار ببرند. آنها فقط باید یک کیسه در خود داشته باشند که از غذا پر و خالی شود، زیرا بدن آنها در حقیقت چیزی جز یک لوله و دستگاه حمل و جذب غذا نیست!» خود او گیاهخوار بود و نسبت به حیوانات با مهربانی رفتار میکرد. یکی از عادات او این بود که پرندگان محبوس قفسها را در بازار میخرید و بلافاصله آنها را آزاد میساخت.
حیرتانگیزترین کار «لئوناردو» کوشش او برای هواپیمایی یا پرواز در هوا بود. هر چند که او در این منظور موفق نگشت، اما در راه مقصود خود خیلی پیش رفت. متأسفانه هیچکس نبود که نظریات و آزمایشهای او را دنبال کند. شاید اگر دو نفر دیگر نظیر او میبودند که کارهای او را دنبال کنند، هواپیماهای امروزی دویست یا سیصد سال زودتر اختراع میشد. این مرد فوقالعاده و عجیب از ۱۴۵۲ تا ۱۵۱۹ زندگی کرد. به طوریکه گفته شده است زندگی او «گفتگویی با طبیعت بود». همیشه سؤالاتی را مطرح میساخت و میکوشید از راه تجربه و آزمایش پاسخی برای آنها پیدا کند. چنین به نظر میرسید که او همیشه به پیش میرفت و میکوشید که آینده را به چنگ آورد.
درباره این سه مرد بزرگ فلورانس و مخصوصاً درباره لئوناردو بیشتر نوشتم، از آن جهت که آنها و مخصوصاً لئوناردو محبوب من هستند. تاریخ جمهوری فلورانس با تحریکات و با زورگوئیها و با حکمرانان پست و فرومایهاش زیاد خوشایند و مثبت نیست. با این همه میتوان این شهر و این حکومت و حتی صرافان و رباخواران بیشرمش را به خاطر این سه مردی که در این شهر پرورش یافتند، بخشود. هنوز هم سایه این سه فرزند بر سر این شهر باقی است و موقعی که در خیابانها و کوچههای این شهر زیبا میگذری، یا وقتیکه به رود زیبای «آرنو» مینگری که از زیر پلهای قرون وسطایی جریان دارد، انگار یکسر خوشی و مسرت ترا فرامیگیرد و گذشتههای این شهر زنده میشوند و جان میگیرند. دانته به حرکت میآید و «بهآتریس» زنی که محبوب او بود، در نظر میگذرد و عطر دلانگیز و لطیفی که به دنبال او کشیده میشود باقی میماند و لئوناردو به نظر میآید که غرق در تفکرات خود درباره اسرار و رموز زندگی و طبیعت از کوچههای تنگ عبور میکند.
بدین قرار رنسانس از قرن پانزدهم در ایتالیا شکفته شد و تدریجاً به کشورهای دیگر غربی همسفر کرد. هنرمندانی بزرگ کوشیدند که به سنگها و پارچههای خشن و بیجان جان ببخشند و اکنون گالریهای نمایشگاهها و موزههای اروپا از آثار نقاشی و مجسمهسازی ایشان پر است. در ایتالیا نهضت هنری رنسانس در اواخر قرن شانزدهم رو به انحطاط نهاد.
در قرن هفدهم، هلند نقاشان بزرگی پروراند که یکی از مشهورترین ایشان «رامبراند» است. در حدود همین زمانها «ولاسکز» نقاش در اسپانیا زندگی میکرد. اما نمیخواهم اسامی را برایت ذکر کنم. این اسامی بسیار زیاد هستند. اگر تو به استادان بزرگ و نقاشان نامدار علاقمند هستی باید خودت به گالریها بروی و آثار آنها را ببینی. اسامی آنها زیاد مهم نیست. هنر آنها و زیبایی و جمالی که آنها آفریدند اهمیت دارد و میتواند به ما چیزی بگوید و الهامبخش ما گردد.
در این دوران یعنی از قرن پانزدهم تا هفدهم، علوم نیز تدریجاً جلو آمدند و مقام و موقعیت شایسته خود را احراز کردند. علم ناچار بود که مبارزه دشوار و شدیدی را با کلیسا دنبال کند. زیرا کلیسا عقیده نداشت که مردم را به تفکر و آزمایش وادار سازد. در نظر کلیسا زمین مرکز عالم وجود بود و خورشید به دور آن میگشت و ستارگان هم نقطههای ثابتی در آسمانها بودند. هر کس که چیزی جز این میگفت، کافر و مرتد بود و با دستگاه انکیزیسیون سروکار پیدا میکرد با وجود این، یک نفر لهستانی به نام «کوپرنیکوس» این عقیده را متزلزل ساخت و ثابت کرد که زمین به دور خورشید میگردد و به این قرار بنیان فکر و تصور جدید عالم را بنا نهاد.
کوپرنیکوس از ۱۴۷۳ تا ۱۵۴۳ زندگی کرد و هر طور بود توانست با وجود عقاید انقلابی و غیرمذهبیش از چنگال خشم کلیسا بگریزد و مصون بماند. اما کسان دیگری که پس از او آمدند به اندازه او شانس نداشتند. یک ایتالیایی به نام «جیوردانو برونو» به سال ۱۶۰۰ در رم از طرف کلیسا سوزانده شد، زیرا عقیده داشت و میگفت که زمین به دور خورشید میچرخد و ستارهها خودشان هرکدام خورشیدی هستند.
یکی از معاصران او به نام «گالیلئو» که دوربین نجومی را ساخت، مورد تهدید کلیسا قرار گرفت اما او از «برونو» ضعیفتر بود و برای مصلحت عقیده خود را انکار کرد. به این جهت بر اثر فشار کلیسا اظهار داشت که او دچار اشتباه شده است و عقیدهاش ابلهانه است و البته (!) زمینمرکز عالم است و خورشید به دور زمین میگردد. معهذا باز هم مجبور گشت که مدتی از عمر خود را به کیفر آنچه گفته بود، در زندان بگذراند.
از جمله مشهورترین مردان علم در قرن شانزدهم «هاروی» بود که به طور قاطع جریان داشتن خون را در بدن ثابت کرد. در قرن هفدهم یکی از درخشانترین و بزرگترین اسامی در تاریخ علم به وجود آمد و این نام «ایساک نیوتن» است که بک ریاضیدان بزرگ بود. او چیزی را که «قانون جاذبه» نامیده میشود و بنا بر آن اشیاء سقوط میکنند و میافتند، کشف کرد و به این ترتیب بر یکی دیگر از اسرار طبیعت دست یافت.
به آنچه گفتیم، یا به عبارت بهتر به همین مختصر درباره علوم، قناعت میکنیم.
ادبیات نیز در این دوران پیش رفت. روح تازهای که در همهجا به حرکت آمده بود در زبانهای جوان اروپایی هم اثر عمیق و نیرومندی داشت. این زبانها از مدتها پیش وجود داشتند و دیدیم که ایتالیا سابقاً شاعران بزرگی هم پرورانده بود. در انگلستان هم «چوسر» وجود داشت. اما تا آن وقت هنوز زبان لاتینی زبان اهل علم و کلیسا بود و بر سراسر اروپا و بر زبانهای دیگر سایهافکن بود. زبانهای دیگر زبانهای عامیانه یا به قول بعضیها و آنطور که زبانهای هندی را بیخبرانه مینامند، «ورناکولور» و (زبانهای بومی) نامیده میشد.
ایتالیایی نخستین زبانی بود که جان تازه گرفت، بعد زبانهای فرانسوی و انگلیسی و اسپانیایی و آخر از همه زبان آلمانی رونق گرفتند. در فرانسه عدهای از نویسندگان جوان در قرن شانزدهم تصمیم گرفتند که آثارشان را به زبان خودشان بنویسند و نه به زبان لاتینی. و بکوشند که زبان به اصطلاح عامیانه خود را به کمالی برسانند که وسیله مناسبی برای بیان بهترین آثار ادبی بشود.
بدین قرار زبانهای اروپایی تکامل یافتند و غنی شدند و نیرو گرفتند تا به صورت زبانهای عالی و کامل امروزی درآمدند. نام بسیاری از نویسندگان مشهور را نخواهم آورد. فقط چند تایی را اسم خواهم برد. در انگلستان شاعر مشهور شکسپیر از ۱۵۶۴ تا ۱۶۱۶ زندگی کرد و بلافاصله پس از او در قرن هفدهم «میلتون» پیدا شد که شاعری کور بود و منظومه «بهشت گمشده» را ساخت. در فرانسه «دکارت» فیلسوف و «مولیر» درامنویس هر دو در قرن هفدهم بودند. «مولیر» بنیانگذار «کمدی فرانسز» تئاتر بزرگ دولتی در پاریس میباشد. یکی از معاصران شکسپیر «سروانتس» اسپانیایی بود که کتاب «دون کیشوت» را به وجود آورد.
یک اسم دیگر را نیز میخواهم متذکر شوم، نه به خاطر بزرگی و عظمتش بلکه به خاطر آنکه زیاد مشهور شده است. این اسم «ماکیاولی» یکی دیگر از اهالی فلورانس است که یک سیاستمدار بسیار عادی در قرون پانزدهم و شانزدهم بود، اما کتابی نوشت به نام «امیر» (پرنس) که مشهور گشت. این کتاب تصویری از فکر امیران و شاهزادگان و سیاستمداران آن زمان را به ما نشان میدهد. و ماکیاولی برای ما میگوید که مذهب برای یک دولت بسیار ضروری است، اما نه برای آنکه مردم را متقی و پرهیزکار بار آورد، بلکه برای اینکه تسلط بر ایشان را آسان سازد. حتی ممکن است وظیفه یک حکمران باشد که به رواج مذهبی که خودش به آن عقیده ندارد و آن را نادرست میشمارد، کمک کند!
«ماکیاولی» میگوید «یک امیر و حکمران باید بداند چگونه در یک زمان نقش انسان و حیوان را بازی کند، هم شیر باشد و هم روباه، نه باید و نه میتواند به قول و عهد خود در موقعی که این کار به ضررش تمام میشود وفا کند… باید گفت که شرافت و درستکاری همیشه زیانآور است. آنچه مفید است این است که شخص به ظاهر پرهیزگار و معتقد و انسان و فداکار جلوه کند. هیچچیز بهاندازه یک ظاهر متقی و نیکوکار مفید نیست.»
این حرفهای ماکیاولی بسیار زشت و پست است. اینطور نیست؟ هر چه شخص رذلتر و بیشرفتر باشد، امیر و حکمران بهتری است! اگر طرز فکر یکی از امرای متوسطه اروپایی در آن زمانها چنین بوده است، تعجبآور نیست که آشفتگیهای مداوم و دائمی در آنجا به وجود آمده باشد. ولی چرا اینقدر به عقب برویم؟
حتی امروز نیز دولتهای امپریالیستی و استعماری مانند امیر ماکیاولی رفتار میکنند. در زیر ظاهر متقی و پرهیزگار ایشان، حرص و آز و بیرحمی و قساوت و رذالت نهفته است و در زیر دستکش نرم و مخملی تمدن، چنگال های سرخ و خونآلود حیوان درندهای را پنهان دارند.»
منبع: نگاهی به تاریخ جهان، نوشته جواهر لعل نهرو، ترجمه محمود تفضلی، انتشارات امیرکبیر، جلد اول.
البته این به اصطلاح “گل رنسانس” به گزنه بیشتر شبیه هستش در کل تا گل؛ چرا که از میتراییسم رومی و دین های الهادی سرچشمه میگیره بیشتر و چه بدتر که از یونان و از زیر صاعقه زئوس و کلاه آتنا میاد.
جالبه که ۴ برادر “لاک پشت های نینجا” هم در ظاهر سری داستان هایی به همین نام؛ نماد این چهار ایتالیایی هستن (لئوناردو داوینچی، رافائل، میکلانژ،دانته یا داناتلو).
البته این رو هم اضافه کنم (الان به ذهنم رسید) که چهارتا لاکپشت نینجا که نماد این چهار ایتالیایی زمان رنسانس هستند؛ بیشتر به چهار سوار آخر الزمانی کتب عهد عتیق (مکاشفات یوحنا) شباهت دارند و انگار “آرماگدون” رو میارند.
ببخشید یه مقدار نظرات زیاد شد (امکان اصلاح نظرات نیست مجبورم دوباره بنویسم). نهرو به معشوقه دانته اشاره کرد که اسمش بئا هست؛ در کمدی الهی دانته، قهرمان اصلی داستان وارد دوزخ میشه تا همسرش رو که اسمش “بئاتریس” هست رو نجات بده بعد از اینکه خودش پشیمون از جنگ های صلیبی برمیگرده. در ضمن ماکیاول چقدر شبیه ماسون های رتبه ۳۳ هستش (البته اگه ایلومناتی نباشه که بعید هم نسیت!)