شاید اولین سؤالی که در مطالعه تاریخ انقلاب روسیه به آن برمیخوریم، این باشد که چرا سوسیالیسم مدرن نخست در کشوری چون روسیه ظهور کرد که سرمایهداری آن هنوز در مرحله نوزادی بود و شرکتهای صنعتی و بازرگانی بزرگی نداشت که کار انتقال نظارت را به دست دولت آسان کند؟ فقر چندین ساله روستایی و شورشهای عمیق روشنفکری راه این کار را هموار کرده بود. شاید انقلاب ۱۹۱۷ روسیه از آن رو پیروز شد که حکومت تزاری در ملکداری رسوا شده و در جنگ شکست خورده بود، اقتصاد روسیه در هرج و مرج از پا افتاده بود و روستاییان از جبهه باز میگشتند و هنوز اسلحه در دست داشتند.(دورانت و دورانت، ۱۳۳۶) با گسترش سرمایهداری در غرب، آغاز جنبشهای دموکراتیک، وحدت کشورهای ایتالیا و آلمان، لغو بردگی در آمریکا، تشکیل جمهوری سوم در فرانسه، انقلاب ناتمام ژاپن، رشد صنایع، افزایش کارگران و گسترش آگاهی در میان آنان، تشکیل اتحادیههای کارگری و باقی ماندن روسیه به عنوان بزرگترین پایگاه ارتجاع در میان کشورهای اروپایی و حمایت از کشورهای مرتجع جهانی، رفته رفته شرایط دگرگونی در روسیه نیز آماده شد. تحولات اساسی در روسیه، به دنبال شکستش در جنگ کریمه و فشارها بر الکساندر دوم برای الغای نظام بردهداری، از سال۱۸۶۱ آغاز شد. به طوری که در فاصله سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۳ نزدیک به دو هزار شورش دهقانی در روسیه اتفاق افتاد. در موج پرشتاب سرمایهداری، استثمارکارگران و تبعیضهای طبقاتی و حتی نژادی در روسیه به اوج خود رسیده بود. با وجود رشد قابل توجه صنایع هنوز اقتصاد کشاورزی بر حیات کشور حاکم بود و با مهاجرت کشاورزها به شهرها، معیشت وضعیت بدتری پیدا میکر،د زیرا توسط صاحبان صنایع شکار شده و در کارخانهها استثمار میشدند.(امامی خویی، ۱۳۸۵)
در آستانه انقلاب روسیه، این کشور از مشکلات اقتصادی عدیده رنج میبرد و فقر و گرسنگی بیداد میکرد. تزار نیکلای دوم، در ۱۹۱۴ روسیه را به طرفداری از اسلاوهای صربستان وارد جنگ جهانی اول کرده بود. دهها هزار تن از جوانان روسیه در زمستان سرد این کشور در جنگ کشته شده بودند و جنگ به کمبود شدید غذا و سوخت در این امپراتوری دامن زده بود. در این زمان، مخالفان اصلی جنگ مارکسیستهایی بودند که در حزب سوسیال دموکرات روسیه گرد آمده بودند. مخالفان سیاستهای تزار نیکلای دوم به ویژه در عرصه جنگ، تحت رهبری لنین بودند که در آلمان به سر میبرد. آلمان که در جنگ مقابل روسیه قرار داشت، از تحرکات لنین و پیروانش به صورت جدی حمایت میکرد، چرا که لنین و جناح او موسوم به بلشویکها (به معنای اکثریت)، موافق کنار کشیدن فوری روسیه از جنگ بودند، زیرا آن را جنگی به نفع بورژواها و نظام سرمایهداری و به ضرر طبقه کارگر میدانستند.
جناح دیگر حزب سوسیال دموکرات روسیه، موسوم به «منشویکها» (اقلیت) به رهبری جولیوس مارتوف، مخالف مشی انقلابی افراطی بلشویکها بودند. البته بلشویکها در میان سوسیالیستهای روسیه واقعاً در اکثریت نبودند، لیکن گروه کمشمارتر آنها نظم و انضباط سازمانی قوی داشت و در نهایت توانست گروههایی از کارگران و همچنین ملوانان مسلح را با خود همراه کند و در جهت اهداف خود به کار بگیرد.(گروه بینالملل مشرق، ۱۳۹۴)
در همین زمان روشنفکران روسی و کارگران مراکز صنعتی، نیروی سیاسی مهمی را تشکیل میدادند و علیه رژیم ارتجاعی و استبدادی تزار، حرکت جامعه را هدایت میکردند. اکثر این روشنفکران را اشرافزادگان و یا فرزندان بورژواها تشکیل میدادند که با عزیمت به غرب، باعث گسترش اندیشههای جدید غرب در روسیه شدند.(امامی خویی، ۱۳۸۵)
اما هر انقلابی علاوه بر نیاز به نقطه پرش از خاستگاه تغییر شرایط کنونی، احتیاج به یک آرمان و هدف غایی برای هدایت تشکلهای انقلابی به سمت نقطه پایان را نیز دارد و انقلاب روسیه نیز از این قاعده مستثنا نبود. اینجاست که نقش اساسی روشنفکران در روند انقلاب، خود را نمایان میسازد. نقشی آگاهیدهنده در شناخت فضای سیاه و موهوم کنونی در مقابل بهشتی که آن سوی مرزهای انقلاب انتظار همه را میکشد. کارل مارکس[۱] و فردریش انگلس[۲]، دو نظریهپردازی هستند که در اواخر قرن نوزدهم آرا خود را در مذمت نظام سرمایهداری، لزوم قیام پرولتاریا و معرفی اتوپیای کمونیستی بیان کردند. آثار این دو آمیزهای از ساحات اقتصاد، سیاست، جامعهشناسی، فلسفه و تاریخ است. بسیاری موتور محرکه انقلاب روسیه را در گفتار مارکس میدانند، اما این نمی تواند تمام حقیقت باشد. با وجود عدم امکان نقض تأثیر تفکرات او در تحولات روسیه، این کشور آخرین مقصود مارکس در سیر تطورات جوامع بورژوایی به شمار میرفت. لئون تروتسکی[۳] در کتاب خود مینویسد: «انتظار مارکس این بود که فرانسویها انقلاب اجتماعی را آغاز کنند، آلمانها ادامهاش دهند و انگلیسیها آن را به پایان برسانند. مارکس روسها را آن عقبها گذاشته بود. اما این ترتیب ذهنی را واقعیت به هم زد. امروزه هر کس بخواهد به طور مکانیکی استنباط تاریخی عام مارکس را در مورد خاص اتحاد جماهیر شوروی و در مرحله مشخصی از توسعه آن به کار برد، در کلاف تناقضات گنگ، سردرگم میشود.» (تروتسکی، ۱۳۹۱)
هدف مارکس نقد اجتماعی خودآگاهانه در جهت تغییر اجتماعی بود که تحقق این هدف بدون ارائه یک آلترناتیو کارآمد امکانپذیر نبود. درک اینکه سرمایهداری جامعه فاسدی است که انسانها را دچار کژدیسی میکند، و اینکه سرمایه خود ثمره استثمار است، کافی نیست. مردم اگر فکر کنند بدیلی وجود ندارد، در همین محدوده سرمایهداری هر کاری از دستشان بربیاید انجام میدهند، اما وقت و توان خود را صرف دست یافتن به ناممکن نخواهند کرد.(لوبوویتس، ۱۳۹۴) به همین خاطر تمام تلاش مخالفان سرمایهداری و مکتب کلاسیک، از بعد از رنسانس، این بود تا بدیلی مناسب بر روی صحنه بیاورند. اما غالب تلاشها در نوعی سوسیالیسم تخیلی، و یا غیرعملی نافرجام ماند. در تب و تاب انقلاب فرانسه، دیدگاههایی ارائه شد که متضمن آموزههایی از سوسیالیسم بودند. بابوف، انقلابی فرانسوی، میخواست با استقرار دیکتاتوری تودهای به الغای مالکیت خصوصی مبادرت ورزد. تلاش او نتیجهای نداشت و به دستگیری و اعدام وی منجر شد.(قادری، ۱۳۸۷) یا در انگلستان جامعه «فابینها»، که از جمله مجامع سوسیالیستی قرن نوزدهم بود که در انگلستان در سال ۱۸۸۴ شکل گرفت، سعی در اصلاح سازوکارهای اقتصادی و اجتماعی داشت، اما به سبب فقدان روحیه انقلابی عملاً از صحنه خارج شد. در آلمان «انجمن عمومی کارگران آلمان»، در ۱۸۶۳ تأسیس شد که به تبع آن حزب سوسیال دموکرات آلمان شکل گرفت، اما برای ادامه حیاتش در سیاستهای راهبردی، نوعی التقاط عملی از نئولیبرالیسم در پیش گرفت. البته تاریخ سوسیالیسم محدود به معاصر نبوده و در تاریخ سومر ۲۱۰۰ سال پیش از میلاد مسیح و در مصر و روم حدود ۳۰ سال پیش از میلاد نیز مالکیت دولتی و مالیات سنگین وجود داشت.(دورانت و دورانت، ۱۳۳۶) مشاهده میکنیم که سوسیالیست تا قبل از انقلاب اکتبر، علیرغم سبقه طولانی، هیچگاه به یک پارادایم مستقل در نیامده و همواره در فراز و فرودهایی بوده است. مارکس تا حدود قابل توجهی توانست مکتب سوسیالیسم را به عنوان پایینترین مرحله کمونیسم، توسط یک جنبش اجتماعی و نه با رویکرد اصلاحگرایانه روی کار بیاورد.
هدف مارکس در نقطه پایانی این بود که سوسیالیسمی را معرفی کند که تمام موانع رشد انسان را از میان بردارد. مارکس کمونیسم را اینگونه تعریف میکند:” تنها ویژگی این نظام این است که برای نخستین بار به انسان فرصت داده میشود که تمام استعدادهای خود را شکوفا کند.” در جای دیگری گفته است: «کمونیسم یعنی فرا رفتن از مالکیت خصوصی که به منزله از خود بیگانگی انسان است… کمونیسم حل تضاد میان آدمی و طبیعت و آدمی با آدمی است… کمونیسم معمای حل شده تاریخ است» (مارکس، ۱۳۷۸: ۱۶۹ و ۱۷۰) و ” «کمونیسم مظهر انسان باوری عملی است».(همان: ۲۵۰)
مارکس خصلتهایی از جامعه نهایی خود را هرچند به صورتی بسیار پراکنده بر جای گذاشته است. هدف اصلی، ایجاد جامعهای آزاد و فرهیخته است که به قول مارکس آزادی یک تن آزادی همگان باشد.(امامی و مرادخانی، ۱۳۸۸) از دیگر ویژگیهای جامعه آرمانی مارکس به موارد زیر میتوان اشاره کرد: جامعه بدون طبقه، از میان رفتن تقسیم کار، از میان رفتن تضاد بین کار فکری و بدنی، تبدیل تعریف کار از وسیلهای برای گذران زندگی به نیازی بنیادین، تحقق شعار «از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به اندازه نیازش»، حل مسائل به صورت دستهجمعی و عدم نیاز به دولت و قوا، مالکیت جمعی، انضباط مشترک، عدم بهرهکشی طبقاتی، روابط و پیوند استوار بین همه برای رشد، و تکامل همه جانبه انسان. اما آیا واقعاً موفق بود؟ آیا در اجرای آرمانهای انقلاب روسیه اهمال شد و یا مانیفست کمونیست یک دستورالعمل خارج از ظرفیتهای اجرایی بود؟
مارکس یک تصویر کلی از جامعه کمونیست ارائه داد و از طرف دیگر نیز معتقد بود : «شکل هر جامعهای در آینده را تنها مردمی که در آن زندگی میکنند، مشخص خواهند کرد.» مارکس مایل نبود نقشههای مفصل از جامعه کمونیستی ارائه دهد، زیرا آن را نوعی خیالپردازی میدانست.(امامی و مرادخانی، ۱۳۸۸) علیرغم این دوگانه آشکار، به وضوح میتوان دریافت که مارکس در “مانیفست کمونیست” به خیالپردازی پرداخته است و همانگونه که نوشتههای آگوست کنت را به لحاظ ترسیم جامعه بعد از انقلاب “چرندیات” پنداشته، نوشته خود به نوعی دیگر مصداق این واژه شده است.
نویسنده: مریم شوندی
منابع:
- امامی خویی، محمدتقی (۱۳۸۵). انقلاب اکتبر و سرنوشت آخرین تزار روسیه. نشریه مسکویه، شماره ۵٫
- امامی محمد و مرادخانی فردین (۱۳۸۸). فرجام دولت در اندیشه مارکس. فصلنامه سیاست، ۳۹ (۱).
- تروتسکی، لئون (۱۳۹۱). انقلابی که به آن خیانت شد/ اتحاد شوروی چیست و به کجا می رود؟ (ترجمه مسعود صابری). چاپ دوم. نشر طلایه پرسو.
- دورانت، ویل و دورانت، آریل (۱۳۳۶). درسهای تاریخ (ترجمه احمد بطحایی).
- قادری ، حاتم (۱۳۸۷). اندیشه های سیاسی در قرن بیستم.انتشارات سمت.
- گروه بین الملل مشرق، انقلاب روسیه؛ سرنوشت عدالت منهای خدا. لینک مطلب
- لوبووینس، مایکل (۱۳۹۴). تضادهایسوسیالیسم واقعا موجود (ترجمه حمیدرضا بهادری و پیام یزدانی). نشر اختران.
- مارکس،کارل (۱۳۷۸).دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ (ترجمه حسن مرتضوی). چاپ دوم. نشر آگاه.
پینوشت:
[۱] – Karl Marx
[۲] – Friedrich Engels
[۳] – Leon Trotsky
احسنت! جمع آوری و تدوین متن خیلی خوبه! جالبه که چهار هزار سال پیش در سومر سوسیالیزم وجود داشته. این فلسفه کمونسیم هم که لیبلی Label بیش از آب در نیومد.