در این یادداشت بخش دوم از مطلب «سیاست خارجی در چین» نوشته خانم فاطمه شاهانی، خدمت مخاطبین گرامی قرار میگیرد.
ادامه از سیاست خارجی چین – بخش اول
***
روابط چین و شوروی
در مواجهه با ابرقدرتها، بعد از پیروزی حزب کمونیست و انقلاب چین در سال ۱۹۴۹، اولین قدم مائو تثبیت روابطش با نیرومندترین همسایه یعنی اتحاد جماهیر شوروی بود. پکن در دهه نخست با هدف صدور انقلاب خویش، روابط گستردهای را با شوروی برقرار نمود و همزمان روابط بینالمللی این کشور نیز بازتاب سوء ظنی شدید نسبت به غرب و به ویژه آمریکا بود که بعد از ۱۹۴۹ از ملیگرایان به رهبری چیان کای شک در تایوان حمایت مینمود. در این دوران تصورات سیاست خارجی چین متأثر از دو عامل زیر، رویکردی منفی از نظام بینالمللی و سازوکارهای آن را در خود پرورش داد:
۱- تلاش ناموفق جمهوری خلق چین در سال ۱۹۴۹ برای به دست آوردن کرسی این کشور در سازمان ملل که در منظر بسیاری از کشورهای غربی هنوز در اختیارات دولت ملیگرایان بود. این جریان تقریباً تا دهه ۱۹۷۰ با فراز و نشیبهایی تداوم داشت.
۲- واقعه دیگری که سوءظن چین درباره نهادهای بینالمللی را افزایش داد، نحوه رفتار سازمان ملل و قدرتهای بزرگ در بحران کره (۱۹۵۳-۱۹۵۰) بود. هر چند ایالات متحده در شرایط کنارهگیری شوروی از سازمان ملل، نیروهای تحت هدایت خود را برای مقابله با کره شمالی و دفع تجاوز آن از کره جنوبی روانه ساخت، اما با موضعگیری مائو و حمایت وی از کره شمالی، این درگیری با شکلگیری ذهنیت منفی چینیها از نیات غرب بدون ماحصل خاصی خاتمه یافت.
بدین ترتیب در پی احساس خطری که از جانب ایالات متحده میکرد، به سمت اتحاد جماهیر شوروی رفت و سعی کرد در سایه اتکا به شوروی به پیشرفت برسد. سیاست خارجی چین در دوره مائو با تأکید بر نظریه سه جهان و حمایت از جنبشهای آزادیبخش، عمدتاً معطوف به سیاست گرایش به یک سمت بود. مائو سیاستهای نهادهای بین المللی را مورد انتقاد قرار میداد و آنها را ابزارهای نظام سرمایهداری برای استثمار مردم کشورهای جهان سوم قلمداد میکرد . چین در ابتدا به علت بازسازی اقتصاد خود به سمت شوروی گرایش داشت و این روابط تا اواسط دهه ۱۹۵۰ ادامه داشت. چین در عین حال از میانههای دهه ۵۰ میلادی، برای توسعه نفوذ و ایفای نقش رهبری در جهان سوم فعالانه تلاش میکرد که از نشانههای مهم آن شرکت در کنفرانس ۱۹۵۵ باندونگ بود.
مائو در پرتو دکترین «سه جهان» خود را به مثابه پیشاهنگ جهان سوم و کشورهای درگیر در روند استعمارزدایی میدید و از این رو نقشها و منافع نوینی را برای خود و کشور چین تعریف کرد. در پرتو این دو هویت، چینیها در رابطهای خصمانه با غرب، به خصوص آمریکا، قرار گرفته و به رغم روابط همکاریجویانه اولیه با شوروی، در ادامه با گنجانیدن مسکو در قالب سوسیال امپریالیسم، شاخصهای روابط تعارضی خود را با این همسایه شمالی و قدرتمند نشان دادند. مائو و حکومت، با ناکامی گراییدن جریانات نوسازی اقتصادی و سیاسی و بروز اختلافاتی در روابط شوروی و چین، به این باور رسیدند که برای مقابله با مشکلات باید به خود متکی باشند، لذا سیاست «جهش بزرگ به پیش» را که رشد اقتصادی ۲۵ درصدی را پیشبینی میکرد، در سال ۱۹۵۸ مطرح ساختند. اما این سیاست در سال ۱۹۶۱ رو به افول نهاد و نتایج مصیبتباری را برای چین به همراه آورد. تا قبل از ناکامیهای حاصل از این تدبیر، رهبران چین تصور میکردند هیچ دولت خارجی حتی شوروی، قادر به فراهم نمودن منابع مالی لازم برای سرمایهگذاری در این کشور نیست، لذا آنها امیدوار بودند با اتکا به نیروی انسانی وسیع و امکانات داخلی، بر کلیه مشکلات خود فائق آمده و آنها را با موفقیت پشت سر گذارند. اما پر واضح بود که تصمیم برای قطع رابطه با شوروی و اتخاذ سیاست خوداتکایی، از خودداری مسکو برای کمک به برنامه ۵ ساله توسعه چین ناشی میشد.
شوروی و چین در زمان رهبری استالین و مائو اختلافات اساسی با یکدیگر پیدا کردند که ریشه آن ابتدا درخواست استالین از مائو برای انصراف از جنگ علیه نیروهای ملیگرای چین به رهبری چیان کای شک بود.
استالین در حقیقت مائو را از جنگ داخلی و تبدیل چین به کشوری کمونیست بر حذر داشت و به نوعی ترجیح میداد مائو به صورت یک گروه چریکی کمونیستی در حاشیه فضای سیاسی چین باقی بماند. این درخواست مربوط به دورانی میشد که استالین با نیروهای کومین تانگ حاکم بر جمهوری چین در آن دوران پیمان دوستی داشت. اما بیاعتنایی مائو به این درخواست، موجب پیروزی کمونیستها در سال ۱۹۴۹، تغییر جمهوری چین به جمهوری خلق چین و البته ناراحتی استالین شد .البته بدعت مائو در شیوه انقلابهای کمونیستی که در دکترین لنین تصریح شده بود نیز موجب تیرگی روابط بین مائو و استالین شده بود، اما هرگز این تیرگیها و ناراحتیها به درگیری عملی منتهی نشد.
با مرگ استالین و تغییر سیاستهای اتحاد جماهیر شوروی در دوران خروشچف، مائو شوروی را به سیاستهای تجدیدنظرطلبانه (به معنای سازشکاری آن) متهم و روابط به گونهای تیره شد که شرایط حتی برای درگیری مسلحانه به بهانه اختلافات مرزی دردوران برژنف آماده شد. بدین ترتیب با روی کار آمدن خروشچف، روابط دو کشور به سردی گرایید و در سال ۱۹۶۲ قطع شد. با آشکار و تشدید شدن نشانههای اختلاف بین مسکو و پکن، چینیها تصمیم گرفتند راه خویش را مستقل و فعال طی کنند. افکار ضد استالینی و اصلاحطلبانه خروشچف در جدایی پکن و مسکو و جبههگیری آنها در برابر هم نقش مهمی داشت. خروشچف در سال ۱۹۵۹ عازم آمریکا و خواستار آشتی با غرب شد. خروشـچف در سـال ۱۹۶۰ و در جریـان کنفـرانس بخارست (قبل از پیریزی سیاسـت خـارجی جدیـد چـین، کـه مبتنـی بـر اصـل همزیسـتی مسـالمتآمیـز در سـال ۱۹۷۱ بـود) هیأت چینـی را بـه خـاطر سیاست داخلی و خارجیش مورد نکـوهش قـرار داد و
عملاً اختلاف چین و شوروی را علنی کرد.
با مطرح شدن اصول همزیستی مسالمتآمیز از سوی مقامات شوروی در دوره بعد از استالین و کاهش تنشها با غرب در دهه ۱۹۶۰، چین راه خود را از شوروی جدا و روابط طرفین رو به تیرگی نهاد. علاوه بر آن، بعد از شکست برنامه جهش بزرگ به پیش چین در فاصله ۶۰-۱۹۵۸ که در نتیجه خشکسالی و نیز با تقاضای شوروی برای پرداخت بدهیهای چین به این کشور، مائو رهبران شوروی بعد از استالین را فاقد تعهد و اراده لازم جهت حفظ کمونیسم دانست. در پاسخ به انتقادات شدید مائو، شوروی نیز تمامی مشاوران و پرسنل خود را از چین فراخوانده و کمکهای ملی خود را به چین قطع نمود. در سال ۱۹۶۰ قرارداد اتمی با چین را لغو کرد و کلیه مشاوران و کارشناسان خود را از کشور چین خارج ساخت.
مائو به ماشین تبلیغاتی خود دستور داد که خروشچف را به عنوان یک تجدیدنظرطلب محکوم کند. بلافاصله ماشین ناسزاگویی رژیم با تمام قوا به راه افتاد. از نظر مائو این جدال لفظی نوعی کارزار تبلیغاتی بینالمللی برای اشاعه مائونیسم بود. زیرا در آن هنگام جنبشهای ضد استعماری در اوج خود بودند. سیاست شوروی بیشتر حفظ وضع موجود بود، و این سیاست در زمان خروشچف به سازش و رقابت با امپریالیسم آمریکا تبدیل شد و این ضربهای بود به جنبشهای رهاییبخش ملی.
شروع انقلاب فرهنگی و تغییر در سیاست چین
در چنین شرایطی حزب کمونیست چین به رهبری مائو سعی در تبلیغ و ترویج خویش در سطح جهان کرد و بر شدت کمکهای خارجی خود در سه حیطه معمول (تسلیحات، پول ، محصولات غذایی) افزود. او دست به هرکاری میزد تا در هر کشوری صاحب نفوذ شود و کشورهای تحت نفوذ شوروی را از آن جدا کند. مائو در راستای اهدافش در زمانی که آمریکا و شوروی در فرآیند تنشزدایی پس از بحران کوبا درگیر بودند، با موفقیت در انجام آزمایش اتمی و انفجار بمب هیدروژنی، اراده محکم خویش را برای قرار گرفتن در ردیف قدرتهای برتر جهان به نمایش گذاشت و در حالت خوشبینی خودش را یکی از قدرتهای جهان میدید.
مائو در اوائل دهه ۱۹۶۰، بر اساس نظریههای خود که تصمیم به صنعتی شدن کشور گرفت، با مخالفتهایی در حزب کمونیست چین مواجه شد؛ چرا که در جریان برنامه جهش بزرگ به پیش، اثرات فاجعهباری به وجود آمد. لذا مائو سعی کرد با اجرای انقلاب فرهنگی در سال ۱۹۶۶ به تصفیه عناصر از حزب بپردازد.
چین که از سال ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۸ در جستوجوی نقش جدیدی برای خود در جهان به عنوان رهبر جهان سوم بود، ارتباط خود با کشورهای جهان را به حداقل رساند و سیاست انزواطلبی را برگزید و طی این دوران در اجرای سیاست خارجیش نتوانست به اهداف دیرینه چینیها جامع عمل بپوشاند.
مجموعه این تحولات باعث شد تا در نیمه دوم دهه ۱۹۶۰ چین با نوعی انزوا از غرب و شرق مواجه شود و امیدهای حداقلی نیز در بهبود روابط با انفجار آزمایشی نخستین بمب هستهای چین، در سال ۱۹۶۴، از بین رفت.
ضعف و تزلزل نظام سیاسی در دوره انقلاب فرهنگی و کاهش توان اقتصادی کشور، مقاومت در برابر تغییر و تحولات را کاهش داد و زمینه را برای اصلاحات مؤثر فراهم کرد.
روابط چین و آمریکا
آمریکا و غرب برای مهار انقلاب مائوئیستی چین، ابتدا تلاش کردند که مناسبات شوروی و چین را مخدوش کنند. عملاً چین در دوره مائو و شوروی در دوره خروشچف بر سر مواضع ایدئولوژیک دچار تنش شدند. از این رو شوروی در آسیا، اروپا، آفریقا و آمریکای لاتین، حوزه نفوذ ایدئولوژیک خود را تعریف کرد و چین نیز با ایدئولوژی مائوئیسم، حوزه نفوذ ایدئولوژیک متمایز خود را در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین جستوجو کرد. در نتیجه کمونیسم چینی و کمونیسم شوروی، دچار افتراق شدند و راه خود را از هم جدا کردند. این نخستین پیروزی آمریکا و غرب در مواجهه با چین بود.
در مرحله بعد، آمریکا و غرب به چین نزدیک شدند و در تعامل با چوئن لای، نخست وزیر عصر مائو، زمینه استحاله انقلاب چین از درون را فراهم کردند. در این زمان بیاعتمادی عمیق مائو به تمرکزگرایی، به نخستین تلاش وی برای اصلاح نظام اقتصادی منجر شد و چین را از الگوی ارتدکس استالینی سوسیالیسم دور کرد.
در شرایطی که تلاشهای مائو در ترویج مائوئیسم با شکست مواجه شد و همچنین با بدتر شدن وضعیت اقتصادی و سیاسی در چین و نیز به وجود آمدن تهدید جدی از سوی شوروی در کنار مرزها، مائو در پی راهحلی بود تا بار دیگر بتواند از طریقی در کانون توجه جهان قرار گیرد و به تکنولوژی پیشرفته دست پیدا کند. بنابراین بر خلاف سیاستهایش، به سمت ایالات متحده آمریکا سوق یافت. بدین ترتیب چوئن لای توانست نقش مهمی را برای رابطه با آمریکا ایفا کند. در آن برهه حساس تاریخی، آمریکا با پیچیده شدن شرایط نظام بینالملل در تنگنای تصمیم گیری مهمی قرار گرفته بود؛ چرا که :
۱- از یک سو مستقیما ً درگیر جنگ سرد شده بود و با قوی شدن بلوک شرق با محوریت شوروی در دو بعد ایدئولوژیک درگیر منازعه بود.
۲- از سوی دیگر خرابههای جنگ ویتنام را بر سرش می دید که آوار شده و انگشت اتهام جهان به سمت او نشانه رفته است.
۳- از یک سو نیز اقدام ژنرال مک آرتور در پیش راندن نیروهای تحت فرمانش در خاک کره بود که با هدف به ظاهر صلح منجر به آغاز جنگی بیبرنامه و باز شدن پای نظامی چین به طرفداری از کره شمالی شده بود.
از این رو ایالات متحده نیازمند ایجاد روابط سازنده با کشورهای جهان سوم بود تا حیثیت از دست رفته خود را بازسازی کند.
چین کمونیست نیز در آن برهه با شرایطی روبهرو بود که مائو را برآن داشته بود تا نسبت به آن انعطاف نشان دهد:
۱- زمینههای فاجعهبار ناشی از تصمیمات انقلاب فرهنگی، دولت را ملزم به بازسازی و ترمیم چهره خود در جهان کرده بود.
۲- افزایش مناقشات نظامی بین چین و شوروی محرک و پیشبرنده سرنوشتسازی بود. به طوری که در اوایل سال ۱۹۶۹ در جزیره ژن یائو، مرز مشترک چین و شوروی، علائم یک جنگ تمامعیار نمایان شد و تا سرحد تهدید شوروی به حمله به تأسیسات اتمی چین پیش رفت. این مسأله باعث افزایش فاصله بین چین و شوروی شد.
۳- مورد دیگر حضور نظامی آمریکا در خاک تایوان و رسمیت شناختن این جزیره به عنوان پایتخت چین به رغم حضور جمهوری خلق چین در پکن بود. اهمیت جزیره تایوان برای دولت چین از این حیث بود که بعد از به قدرت رسیدن حزب کمونیست، به دلیل مساعد بودن اوضاع در منطقه تایوان، چیان کای شک رهبر حزب ملیگرا در این ۶ جزیره مستقر شد و از این رو دولت چین خروج نظامیان آمریکا را از تایوان و بازگشت آن را به خاک چین به عنوان خط قرمز خود تعریف کرده بود.
۴- یکی دیگر از مسائل، حضور توسعهخواهان اعتدالگرا در دولت بود که وظیفهشان تعدیل زیادهرویهای مائو بود.
در نتیجه با وجود این زمینههایی که ناشی از ضرورتهای استراتژیک برای هر دو کشور بود، ایجاد ارتباط موضوعیت یافت. اما مهمترین دلیلی که ایالات متحده را به چین نزدیک کرد، ظرفیت ایدئولوژیک این کشور بود که با قرار گرفتن در اردوگاه کمونیسم، خطری جدی برای لیبرالیسم آمریکا محسوب میشد و آن را به دشمنی خونی برای تمدن غرب تبدیل کرده بود. نزدیک شدن آمریکا به این کشور، امکان تعدیل آرمانهای انقلابی کمونیستی را در براندازی نظام امپریالیستی لیبرالیسم فراهم میکرد و موجب تعمیق شکافی جدی بین دو همسایه همفکر یعنی شوروی و چین میشد و خطر ایدئولوژی رقیق را برای آمریکا تخفیف میداد. مائو نیز روابط حسنه را یک ضرورت استراتژیک دریافته بود، در حالی که نیکسون آن را فرصتی برای بازتعریف رویکرد آمریکا نسبت به سیاست خارجی و رهبری بینالمللی تلقی میکرد.
مائو برای تحقق برنامه ابرقدرتیش به تکنولوژی غربی نیاز داشت، ولی نمیخواست در اذهان عموم چنین تصور شود که او در پی جلب دوستی با آمریکاست .بر همین اساس نیکسون نیز که تصمیم داشت روابط آمریکا و چین را قدم به قدم به حال عادی درآورد، در طی یک سال به صورت غیر رسمی مذاکراتی بین دیپلماتهای دو کشور برقرار شد و در نهایت منجر به این شد که چوئن لای اولین درخواست رسمی کشورش را به کاخ سفید ارائه کند. این دعوت رسمی مبنی بر ضرورت ایجاد روابط دو طرف و حل و فصل معضل به رسمیت شناختن تایوان به عنوان بخشی از خاک چین و دعوت از نماینده رسمی ایالات متحده انجام شد و طی نامهای از طریق سفیر پاکستان و رومانی به آمریکا ارسال شد. بعد از آن در آخرین گام برای عادیسازی روابط، چین از تیم تنیس روی میز آمریکا دعوت کرد تا به این کشور سفر کند. بعد از این سفر در چند نوبت کسینجر به صورت محرمانه وارد چین شد تا مقدمات سفر نیکسون را فراهم کند. در این مدت با حمایت آمریکا در سازمان ملل از جمهوری خلق چین، رژیم مائو هم عضو سازمان ملل متحد شد و هم دارنده حق وتو در شورای امنیت .سرانجام در سال ۱۹۷۲ با سفر نیکسون به چین، روابط تازهای بین دو کشور آغاز شد. سفر نیکسون به چین باعث افزایش حضور غربیها در چین شد، اما تا زمانی که مائو زنده بود، این سیاست تأثیر ملموسی بر جامعه نگذاشت و تنها اندکی از نخبگان چینی بودند که اجازه داشتند به غرب سفر کنند. بیشترین بهره را خود مائو از رابطه با آمریکا برد، به طوری که او به یک چهره معتبر جهانی مبدل شد و همچنین این امکان را در برابر مائو گشود تا به تسلیحات و تکنولوژی پیشرفته نظامی آمریکا دست پیدا کند. روسها نگران اقدامات مائو برای برقراری رابطه نزدیک با آمریکاییها شدند. برژنف در ۱۹۷۳ به نیکسون هشدار داد که اگر آمریکا و چین ترتیبات نظامی مشترکی را برقرار کنند، این امر جدیترین عواقب ممکن را در پی خواهد داشت. بدین ترتیب یکی از اهداف ظاهری سفر نیکسون به چین که کاهش خطر جنگ میان آمریکا و شوروی بود، به برکت وجود مائو نه تنها کاهش نیافت، بلکه بیشتر هم شد.
در واقع چوئن لای با حفظ ظواهر کمونیستی چین، از درون به تغییر ساختارها و استراتژیهای کلان اقتصادی و سیاسی و حتی فرهنگی پرداخت تا بدین ترتیب سطح اصطکاک ایدئولوژیک بین دو مکتب کمونیسم و لیبرالیسم را تا حد ممکن کاهش دهد، چرا که او به خوبی درک کرده بود مادامی که تنش ایدئولوژیک بین رهبران کشورش با کشورهای بلوک غرب وجود داشته باشد، نمیتواند از حمایت غربیها در کمک به ارتقاء همهجانبه چین انتظار چندانی داشته باشد.
از این رو در دوران دهه ۱۹۷۰، سیاست چین را برقراری روابط اقتصادی، تکنولوژیک و فرهنگی با دولت های اروپایی، آمریکا و ژاپن تشکیل میداد و برای نیل به دو هدف سیاست خارجی، یعنی امنیت و توسعه، حفظ موقعیت چین میان ابرقدرتها و رهبری جهان سوم در مقابل آمریکا و شوروی سابق از اولویتهای نخست بشمار میرفتند.
از سال ۱۹۷۱ و بعد از آغاز روند کاهش تنشها با ایالات متحده در نتیجه سفر کسینجر و نیز نیسکون به پکن، چین توانست با جلب حمایتها، جایگاه دائمی خود را در سازمان ملل به دست آورد. با حرکت به سمت کاهش تشنجها، انگاره ایالات متحده نیز نسبت به چین با مشخص شدن شکاف عمیق این کشور با روسیه دچار تغییرات محسوسی شد و سیاستگذاران آمریکایی امید داشتند تا با گرم شدن روابط با پکن، ضمن حل بحران ویتنام، شوروی در تنگنا و انزوای بیشتری قرار گیرد.
قسمت بعد: سیاست خارجی چین – بخش سوم